دارم با خدا حرف میزنم؟!
راستی خدا، کجایی؟
آره میدونم، نمیشه فیزیکی تورو دید، مثلا وقتی تو تاریکترین نقطه از زمان خودت ایستادی، به وقت ترس، بهوقت شک، به وقت سستی ایمان، به وقت بیزاری، به وقت به جان اومدن، بهوقت به آخر رسیدن، به وقت هق هق ها، بهوقت ناچاری، بهوقت رها شدن در عمقِ عمقِ تاریکی، به وقت تنها ماندنها، بهوقت جایی که روح در بدن نمیگنجد و آرزوی پرواز دارد ولی زندانیست، بهوقت بیماری، بهوقت سکوت و هیچ نگفتن، بهوقت رها شدن در رویا، به وقت ناچاری، به وقت ناچاری، به وقت ناچاری و ناچاری و شکوه و شکوه و به وقتِ و به وقتِ و بهوقتِ هااااااااا ... ؛
نِمیشود خود را در دامان یا آغوشت رها کرد...
آفرین به شکوه و عظمت تو ...
آفرین که در مواقع ناچاری نمیشود بغلم کنی ...
آفرین، تو خیلی خفنی
آره میدونم، من اومدم اینجا ، نه اصلا نمیدونم
کی گفته که من میدونم
اصلا از کجا معلوم که این ادراک و آگاهی هایی که گاهی سراغم میان ، درست باشه؟؟ اصلا شاید برگرفته از ناتوانی و توهم و رویایی باشه که اصلا وجود نداره؟!
من دیگه نمیدونم، من شک کردم
با منطقم جور درنمیاد که ۳۳سال آزموده بشم، ۳۳سال برم و نرسم، ۳۳سال آزار ببینم ..
اصلا کی گفته دارم آزموده میشم؟!
اصلا آزموده شدن یعنی چی؟!
اصلا این راه کمال و تعالی، این تاریکی ، اصلا کی گفته کمال وجود داره؟!
شاید اصلا وجود نداره، دلخوش به چی هستم؟!
مگه چندتا آدم متعالی دیدیم که تعالی رو باور کنیم؟؟
به درون رجوع کردیم و خیلی اوقات تاریکیاش حالمان را بههم زد، اززز تو، از خودمون، از جهان سوم، از مردم، از عوام، از جمعیت، از نفهمها، از ارتعاشات پایین ها، از زبالههای بیفکر، از یه مشت نه، از خروارها و تُنها جمعیت عوامِ تاریک و محدود ...
راستی خدا، ازت متنفرم
دفعه بعد خاستی با من ارتباط بگیری، شماره تلفنت روبزار.
من دیگه خسته شدم از اینکه تورو درون خودم پیدا کنم یا صدا بزنم،
شاید وجود نداری؟
اگه داشتی یه نشانه تو عالم ماده میدادی، آره من دیگه اونقدر دنبال نشانه تو ماورا رفتم که خسته شدم، تو ماده یه چیزی رو کن.
ازت بدم میاد
اینجا محل رقص بردگان است