دل پرستویی در قفس است

پرستو را با گرما عهدی است

که هر بهار تازه میشود

وطن پرستو بهار است

و اگر بهار مهاجر است

از پرستو مخواه که بماند

تو بی بدیل بودی

اما، ما فراوان و بیهوده

و تلخیِ قصه از اینجا آغاز میشد

از ما گذشتی

مثل ماه از پنجره های تاریک

تو همه چیزِ ما بودی و 

ما هیچ چیز تو نبودیم...

#رسول یونان

من میروم...

گور پدر تمام لحظاتی که کنار هم خوش بودیم، گور پدر اینکه خوب میشد اگه باهم میماندیم، گور پدر همه ی خاطرات، حتی خاطرات ناخوشایندی که باهم داشتیم، گور پدر روزهای سپری شده در برف و زمستان، گور پدر عذابهایی که بخاطر اعصاب نداشته ات کشیدم، گور پدر روز تولدم کنار تو، گور پدر تمام هدیه هایی که به هم دادیم، گور پدر تمام مدتی که خیلی چیزها رو بخشیدم و گذشتم، گور پدر دوستی مشترک من و خواهرم که با تو و برادرت داشتیم، گور پدر این پیشامد که خواهرم و برادرت هنوز باهم هستن و ما جدا، گور پدر اون روزهای اول آشنایی که برادرت و خواهرم چقدر اذیت شدن تا ما تونستیم باهم دوست بشیم، گور پدر گردشها و خاطرات چهارنفره، گور پدر مستی های تو و دیوانگیاهی من و...، گور پدر علایق مشترک، گور پدر چشمان رنگی تو، گور پدر اینکه چقدر شبیه هم بودیم، اینکه چقدر مثل هم فکر میکردیم، گور پدر شبهای چراغانی و گردش در جاده و خیابانها، گور پدر استرسها برای دیر رسین به خوابگاه، گور پدر تحمل افراد و مسائل عذاب آور فقط و فقط بخاطر تو، گور پدر شب بیدار ماندن بخاطر تو، گور پدر یادآوری خیابانهای آن شهر بخاطر تو، گور پدر ماندن و تحمل کردن، گور تمام خاطرات دلچسب و دلنشین، گور پدر آن تسبیح مقدس و یادگاری ات که مدتی با من بود، گور پدر بوی آن ادکلن، گور پدر آهنگ های ابی، گوگوش، ستار و آن آهنگهای دلتنگ و خفه کننده که وقتی گوش میکنم قلبم به درد می آید، گور پدر مهربانیهای معدودت، گور پدر خاطرات و لحظاتی که در باغ داشتیم، گور پدر خیابان استادان و دانشکده و بند و گلشهر و کافه سنتوری...، گور پدر زمانی که اطراف کلیسا میامدی دنبالم، گور تمام وقتهایی که ساک به دست می آمدم به آن شهر، گورهمان شبی که اومدی ترمینال دنبالم، گور پدر آن تابلو نقاشی که کشیده بودی و دادیش به من، گور پدر اون لحظه که با زغال صورت همو خط خطی کردیم، عکسی کنار آتش، دستمابمان روی آتش، گور پدر همه ی همه ی این خاطرات و گور پدر این پایان تلخ...

این بار میخواهم خشک و تر را باهم بسوزانم، منی که کنار تو از همه ی خطاهایت گذشتم، گور پدر خیانتی که به من کردی و انعکاس آنرا نیز دیدی، گور پدر همه چیز، میخواهم مهرت را از دلم بیرون کنم، میخواهم آزاد باشم، میخواهم این بار بیرحم باشم، میخاهم فراموشت کنم...

بعضی وقتا فک میکنم کاش میشد دوباره جوان بشم! یعنی برگردم به 21, 22 سالگیم. بعضی از جوانها رو میبینم، همش میخام جای اونا باشم، نه اینکه جای شخصیت و زندگیشون، فقط جای سن و سالشون.. همیشه به این فکر میکروم اگه فقط دوسال جوانتر بودم چکارا که نمیکردم! نه اینکه بخام کارای نابهنجار بکنم، نه! فقط بدونم که دارم چیکار میکنم!.. نمیدونم دلیل اینهمه دلتنگی برای جوانتر شدن چیه، شاید چون هم دوره ای های خودمو گم کردم و افراد جدیدی که باهاشون آشنا شدم جوانتر از خودمن! شاید چونبهره خاصی از جوانیم نبردم، لذت کافی... شاید چون همه چیو دیر شروع کردم.. وقتی بعضی از دوستانمو که در 21سالگیشون هستن رو میبینم حسرت میکشم که کاش سنشونو با من عوض کنن!

تنها یک برگ مانده بود.

درخت گفت منتظرت می مانم

و برگ گفت تا بهار خداحافظ..

بهار شد اما درخت عشقش را در میان انبوهی از برگ ها گم کرد...

 

پ ن: بعضی وقتا فکر میکنیم بعضی از ماجراهای دلچسب رو میشه دوباره تکرار کرد ولی بعدا متوجه میشیم که اون اتفاقات دلچسب فقط یکبار رخ میده و باید همون موقع ازشون لذت میبردیم! و آشنایی با بعضی از آدمای دلنشین فقط یکبار اتفاق میفته!

امیدوارم سال جدیدی که پیش رو داریم پر باشه از ماجراهای دلچسب و غافلگیر کننده که قدرشونو بدونیم و ازشون لذت ببریم...