زندگی یعنی

از هر چیزی

مقداری بجا می ماند

دانه های قهوه در شیشه

چند سیگار در پاکت

و کمی درد در آدمی...

#تورگوت اویار

از خدا که پنهان نیست ولی از تو پنهان است، نمیدانم آیا باید از تو پنهان بماند؟! از خدا که پنهان نیست که خیلی وقت بود شیفته ی تو بودم، از خدا پنهان نیست که بودن با تو را حتی به خیالم هم راه نمیدادم، از خدا پنهان نیست که یواشکی میان هزاران فالوور اینستاگرامت بودم و وقایعت را دنبال میکردم و در حسرت بودم، از خدا که پنهان نیست دیدنت چه جذابیتی داشت برایم، از خدا که پنهان نیست چقدر جذاب بودی برایم، از خدا پنهان نیست که برای یکبار بطور اتفاقی دیدنت در خیابان هم قانع بودم، قانعتر به اینکه تو مرا نبینی، فقط یکبار از دور ببینمت، نه در دنیای مجازی، دنیایی که اولین بار همانجا دیدمت. اینکه چطور شد که دیدمت درست یادم نمیاید ولی خوب بخاطر دارم که به خواهرم عکست را نشان دادم و گفتم: ببین چه پسر باکلاس و لاکچری هست... ملاقاتت را در دنیای واقعی محال میدانستم تا اینکه... تا اینکه بعد از دوسال بطور اتفاقی تو مرا دیدی و از من خوشت آمد. من حتی تصور نمیکردم که مرا ببینی چه برسد به اینکه از من خوشت بیاید.. راستش اولش ازت میترسیدم، بخاطر ظاهر و استایل خاصی که داشتی فکر میکردم از آن پسران.... هستی که دورشان بسیار شلوغ است و... ولی کم کم که بیشتر آشنا شدم متوجه شدم که خیلی با تصوراتم فرق داری. بهم گفتی که من شبیه همانی هستم که درنظرت داشتی، خیلی خوشحال شدم. در این مدت کم ولی بیشتر شیفته تو شدم... اصلا آنقد که برایم جذاب بودی رشته کلام هم از دستم در رفت، بحث من اصلا این چیزها نبود، بحث من این بود که: از خدا که پنهان نیست ولی از تو پنهان است که در این روزهای بیخبری از تو آشفته ام، میدانم دور و برت شلوغ است که اصلا به من فکر هم نمیکنی، مثل همه ی رابطه های امروزی که بی دلیل یهو سرد شدی، ما دیگر به این سرد شدنهای بی دلیل عادت کردیم ولی از خدا که پنهان نیست هیچ دلم نمیخواست که با تو این حس عذاب آور سرد شدن را تجربه کنم، از خدا که پنهان نیست ولی از خودت پنهان است که اینجا مینویسم، مینویسم که دلم برایت تنگ شده، مینویسم که کاش یک پی ام خشک و خالی بدهی، مینویسم کاش خبری بگیری، کاش دلت بخواهد مرا... از تو پنهان است چون من همان دختر مغروری هستم که نمیتوانم خبری از تو   بگیرم، نه اینکه نخواهم، نمیتوانم چون طاقت جواب سرد و بی تفاوت را ندارم برای همین این انتظار ناخوشایند مرا عذاب میدهد... ولی از خدا که پنهان نیس آرزو دارم دلت بخواهد مرا و از خودت پنهان است...

دلش میخواست نباشد

چمدانش را بست

تمام شهر را با خود برد

#جمال ثریا

 

پ.ن: چند روز بود حالم خوب بود و میخندیدم، ولی دلتنگی اومد سراغم، همون حال و هوای تکراری، همون ماجراهای تکراری، همون دلبستن ها...

این نیز بگذرد...

مک مورفی! ممکنه سکوت نکنی؟!

خسته از مردم شهر، خسته از دو رویی، دو رویی، دو رویی...

چقدر امشب عذاب آوره واسم، جدل بی سر انجام با کسی که همیشه خودشو برحق میدونه، و درنظر همه اونه که پیروزه...

خداوند بزرگ خودت کنارم باش...