سعید پارت چهارم
چه داستان طولانی شد این داستان...
اینکه کمی با جزئیاتش برات نوشتم بخاطر این بود که خودم نکته های ناگفته توش دارم. که بعدها که اومدم بخونم به یاد بیارم.
هنوز متوجه نشده بودم که احتمالا سعید نمیخاد حالا به هردلیلی این رابطه رو ادامه بده. برای اطمینان عصر روزبعد دوباره بهش زنگ زدم و جواب داد و گفت دنبال کارای ماشینشه..
دیگه مطمعن شدم که تقریبا تموم شده هست و نباید اصرار و پیگیری کنم. کم کم سعی کردم بیخیالش بشم. بهش زنگ نزدم و خبری ازش نگرفتم.
دو روز بعدش با دوستان رفتیم پیک نیک و من تو تاریکی شب فیلمی از آتیشی که روشن کرده بودیم با آهنگی که جدیدا قفلی بودم روش گرفتم و شب حدودای 11 تو واتساپ تو قسمت اساتوس آپلودش کردم. چرا دروغ خب بیشتر بخاطر سعید بود که هم ببینه که بدون اون خوش هستم و منتظر و چشم به راهش نیستم و هم اینکه ریپلای کنه، چون معمولا اساتوس هامو ریپلای میکرد. بچه ها شب اومدن خونه ما و منم درحال جمع و جور کردن خونه بودم و ساعت نزدیکای 12شب بود که دیدم گوشیم زنگ خورد. انتظار هرکسی رو میتونستم داشته باشم جز سعید. دیدم خودشه، خونه شلوغ بود جواب ندادم. آنلاین شدم دیدم بلافاصله بعد از دیدن اساتوس تماس گرفته. واسم اهمیت نداشت که جوابشو ندادم، باخودم گفتم فردا زنگ میزنم ببینم چی میگه. فردا شد و من عصر زنگ زدم جواب داد گفت کار دارم عزیزم خودم الان تماس میگیرم. دیگه از اونموقع تماس نگرفت، جدا انتظارم نداشتم که تماس بگیره. الان حدود دوهفته شده.
چندروز پیش هم یه اساتوس گذاشته بودم که درجوابش نوشت: "خوبی عزیزم؟ یکم درگیرم، اعصابم خورده نمیخام ناراحتت کنم، بهم وقت بده"
من با تاخیر در جوابش نوشتم اشکال ندارا، من همه اونایی که فابریکشون برگشته رو درک میکنم..
من حس کردم که با اکسش هست و حدسم هم درست بود. هیچوقت از کسی که فابریکش برمیگرده ناراحت نمیشدم چون خودمم اونجوری بودم. موقع هایی که کات میکردیم و جدا میشدیم موردهای زیادی میومدن، باهاشون دوست میشدم یکی دوبار فقط میرفتم بیرون بدون هیچ ارتباط دیگه ای و تا فابریکم برمیگشت یهو غیب میشدم.
فابریک داستان خودشو داره، یه جایگاه ویژه که هیچوقت نمیتونی جایگاهشو به کسی بدی مگر اینکه کلا تصمیم به جدایی کامل بگیرید و با عقل و منطق بخای جایگزین کنی.
من خودمو درمورد بارها و بارها جدایی و برگشتن به فابریک درک کردم و با خودم کنار اومدم، به بقیه هم همین حق رو قائل میشم.
رفتار سعید رو کاملا درک کردم و شاید همین درک کردن بود که باعث شد ناراحت و آشفته نشم و بتونم براحتی رهاش کنم. درسته که ظاهرا رهاش کردم ولی بهش فکر میکنم. چندتا هم درس از این داستان گرفتم که اینجا مینویسمشون که همیشه یادم بمونه ولی قبلش یه توضیح کوچیک درمورد شخصیت جالب این آدم میخام بدم.
این بشر خیلی خیلی ریلکس بود. جدا هیچ مساله ای نمیتونست آرامش و خویشتن داریشو بهم بزنه. اجازه نمیداد کسی رو اعصابش راه بره. شاید تنها مساله بزرگی که میتونست باعت آشفتگیش بشه ضرر میلیاردی بود.
به هیچ وجه با آدم بحث نمیکرد و سعی میکرد از بحث دوری کنه و حتی موقع بحث جوابتو با خنده و شوخی میداد.
کاملا درلحظه زندگی میکرد. شاد شاد بود.
اونقدر اوکی بود که نمیتونستی بفهمی کی ناراحته، اصلا بروز نمیداد. بعضی وقتا فکر میکردم که آیا این آدم اصلا ناراحت و غمگین میشه؟؟؟
خلاصه کلام و باعرض پوزش دنیا کلا به چپش بود.
علاوه بر ظاهر بی نقصش، اینچند مورد نقاط قوت تو شخصیتش هم باعث جذابیتش بود.
حالا بریم سراغ درسهایی که از این یک فقره آدم گرفتم و چیزهایی که باید دقت میکردم:
1. اینو کاملا فهمیدم که درست وقتی که فکر میکنی هیچوقت هیشکی نمیتونه مثل اکس و فابریکت باهات اوکی باشه و فکر میکنی جایگزینی واسش نیس، آدمای همه چی تمومی اون بیرون هستن (که صرفا چون اجازه ندادی تفکرت رو عوض کنی) که بتونن واست کامل باشن و جایگزین کسی باشن که بهش فقط وابسته ای.
2. اجازه ندم هیچ چیز و هیچکس براحتی بتونه آرامشو ازم بگیره. به خودم مسلط باشم و خویشتن داریمو دوباره احیا کنم.
3. بخاطر هیچکس خودمو تغییر ندم، اصولمو زیر پا نزارم و به کسی باج ندم.
4. همین از خودراضی و متکبر بودنو ادامه بدم ولی به موقعش بتونم فروتنیمو به خرج بدم.
5. اگه از گسی خوشم اومد و خاستم رابطمو جدی کنم، بتونم انجامش بدم و اعتمادبنفس داشته باشم و با بی محلی بیجا تر نزنم به اون رابطه.
و نکته مهم اینکه میتونم یه رابطه خوب رو بدون فکر کردن به رابطه مسمومم شروع کنم، آمادگی پذیرش یه آدم جدید رو دارم.
راستی مک مورفی، تو سال جدید تصمیم گرفتم از همه چی درس بگیرم و تو زندگیم استفاده کنم. این داستان تازه شروع قضیه ست...
اینجا محل رقص بردگان است