سعید پارت چهارم

چه داستان طولانی شد این داستان...

اینکه کمی با جزئیاتش برات نوشتم بخاطر این بود که خودم نکته های ناگفته توش دارم. که بعدها که اومدم بخونم به یاد بیارم.

هنوز متوجه نشده بودم که احتمالا سعید نمیخاد حالا به هردلیلی این رابطه رو ادامه بده. برای اطمینان عصر روزبعد دوباره بهش زنگ زدم و جواب داد و گفت دنبال کارای ماشینشه..

دیگه مطمعن شدم که تقریبا تموم شده هست و نباید اصرار و پیگیری کنم. کم کم سعی کردم بیخیالش بشم. بهش زنگ نزدم و خبری ازش نگرفتم.

دو روز بعدش با دوستان رفتیم پیک نیک و من تو تاریکی شب فیلمی از آتیشی که روشن کرده بودیم با آهنگی که جدیدا قفلی بودم روش گرفتم و شب حدودای 11 تو واتساپ تو قسمت اساتوس آپلودش کردم. چرا دروغ خب بیشتر بخاطر سعید بود که هم ببینه که بدون اون خوش هستم و منتظر و چشم به راهش نیستم و هم اینکه ریپلای کنه، چون معمولا اساتوس هامو ریپلای میکرد. بچه ها شب اومدن خونه ما و منم درحال جمع و جور کردن خونه بودم و ساعت نزدیکای 12شب بود که دیدم گوشیم زنگ خورد. انتظار هرکسی رو میتونستم داشته باشم جز سعید. دیدم خودشه، خونه شلوغ بود جواب ندادم. آنلاین شدم دیدم بلافاصله بعد از دیدن اساتوس تماس گرفته. واسم اهمیت نداشت که جوابشو ندادم، باخودم گفتم فردا زنگ میزنم ببینم چی میگه. فردا شد و من عصر زنگ زدم جواب داد گفت کار دارم عزیزم خودم الان تماس میگیرم. دیگه از اونموقع تماس نگرفت، جدا انتظارم نداشتم که تماس بگیره. الان حدود دوهفته شده. 

چندروز پیش هم یه اساتوس گذاشته بودم که درجوابش نوشت: "خوبی عزیزم؟ یکم درگیرم، اعصابم خورده نمیخام ناراحتت کنم، بهم وقت بده"

من با تاخیر در جوابش نوشتم اشکال ندارا، من همه اونایی که فابریکشون برگشته رو درک میکنم..

من حس کردم که با اکسش هست و حدسم هم درست بود. هیچوقت از کسی که فابریکش برمیگرده ناراحت نمیشدم چون خودمم اونجوری بودم. موقع هایی که کات میکردیم و جدا میشدیم موردهای زیادی میومدن، باهاشون دوست میشدم یکی دوبار فقط میرفتم بیرون بدون هیچ ارتباط دیگه ای و تا فابریکم برمیگشت یهو غیب میشدم.

فابریک داستان خودشو داره، یه جایگاه ویژه که هیچوقت نمیتونی جایگاهشو به کسی بدی مگر اینکه کلا تصمیم به جدایی کامل بگیرید و با عقل و منطق بخای جایگزین کنی.

من خودمو درمورد بارها و بارها جدایی و برگشتن به فابریک درک کردم و با خودم کنار اومدم، به بقیه هم همین حق رو قائل میشم.

رفتار سعید رو کاملا درک کردم و شاید همین درک کردن بود که باعث شد ناراحت و آشفته نشم و بتونم براحتی رهاش کنم. درسته که ظاهرا رهاش کردم ولی بهش فکر میکنم. چندتا هم درس از این داستان گرفتم که اینجا مینویسمشون که همیشه یادم بمونه ولی قبلش یه توضیح کوچیک درمورد شخصیت جالب این آدم میخام بدم.

این بشر خیلی خیلی ریلکس بود. جدا هیچ مساله ای نمیتونست آرامش و خویشتن داریشو بهم بزنه. اجازه نمیداد کسی رو اعصابش راه بره. شاید تنها مساله بزرگی که میتونست باعت آشفتگیش بشه ضرر میلیاردی بود. 

به هیچ وجه با آدم بحث نمیکرد و سعی میکرد از بحث دوری کنه و حتی موقع بحث جوابتو با خنده و شوخی میداد.

کاملا درلحظه زندگی میکرد. شاد شاد بود.

اونقدر اوکی بود که نمیتونستی بفهمی کی ناراحته، اصلا بروز نمیداد. بعضی وقتا فکر میکردم که آیا این آدم اصلا ناراحت و غمگین میشه؟؟؟

خلاصه کلام و باعرض پوزش دنیا کلا به چپش بود.

علاوه بر ظاهر بی نقصش، اینچند مورد  نقاط قوت تو شخصیتش هم باعث جذابیتش بود.

حالا بریم سراغ درسهایی که از این یک فقره آدم گرفتم و چیزهایی که باید دقت میکردم:

1. اینو کاملا فهمیدم که درست وقتی که فکر میکنی هیچوقت هیشکی نمیتونه مثل اکس و فابریکت باهات اوکی باشه و فکر میکنی جایگزینی واسش نیس، آدمای همه چی تمومی اون بیرون هستن (که صرفا چون اجازه ندادی تفکرت رو عوض کنی) که بتونن واست کامل باشن و جایگزین کسی باشن که بهش فقط وابسته ای.

2. اجازه ندم هیچ چیز و هیچکس براحتی بتونه آرامشو ازم بگیره. به خودم مسلط باشم و خویشتن داریمو دوباره احیا کنم.

3. بخاطر هیچکس خودمو تغییر ندم، اصولمو زیر پا نزارم و به کسی باج ندم.

4. همین از خودراضی و متکبر بودنو ادامه بدم ولی به موقعش بتونم فروتنی‌مو به خرج بدم.

5. اگه از گسی خوشم اومد و خاستم رابطمو جدی کنم، بتونم انجامش بدم و اعتمادبنفس داشته باشم و با بی محلی بیجا تر نزنم به اون رابطه.

و نکته مهم اینکه میتونم یه رابطه خوب رو بدون فکر کردن به رابطه مسمومم شروع کنم، آمادگی پذیرش یه آدم جدید رو دارم.

راستی مک مورفی، تو سال جدید تصمیم گرفتم از همه چی درس بگیرم و تو زندگیم استفاده کنم. این داستان تازه شروع قضیه ست...

سعید پارت سوم

حالا من مونده بودم و یه علاقه پنهان و حال خوبی که بستگی به وجود اون داشت. نازی تعجب میکرد که چقدر ازش خوشم اومده درطول مدت کم. خودمم تعجب کرده بودم ولی هرچقدر فکر میکردم این پسر هیچی کم نداشت، از هیچ لحااااظ.

سعی میکردم برام مهم نباشه که چه رابطه ای باهاش دارم، فقط منتظر می موندم که بهم زنگ بزنه و بگه امشب میام دنبالت..

چه خوووب باج میدادم بهش. فکر میکردم با این کار دارم واسه داشتن اون حال خوب میجنگم. خودمم میدونستم اشتباهه ولی واسم اهمیتی نداشت.

با خودم فکر کردم که شاید رفتار متکبرانه من باعث میشه اون نتوکه رابطه رو خیلی جدی بکنه(منظورم از جدی ازدواج نیست). تصمیم گرفتم منم یه تغییری تو رفتارم بدم، بهش زنگ بزنم و کمی پیگیر باشم.

یه روز تو همین حوالی با یه حال بد از خاب بیدار شدم. یه موود بد و سنگین. از همون لحظه ای که پاشدم گریه کردم تا عصر.. نازی چندبار خاست بهم کمک کنه ولی من اینجور مواقع باید تنها باشم و اونقدر گریه کنم تا آروم بشم. رفتم تو اتاق و درو بستم و بالش رو بغل کردم و گریه کردم. حتی صبحونه و نهار هم نخوردم. دلیلشم میدونستم شاید افسردگی بعد از بیرون اومدن از یه رابطه طولانی و عمیق بود و همینطور اینکه میخاستم با سعید رابطه ای جدی داشته باشم و میدونستم احتمالش کمه.

دلم بدجور گرفته بود. تصمیم گرفتم زنگ بزنم به سعید و بگم شب بیاد دنبالم و باهاش باشم و حالم خوب بشه.

راسته که میگن دخترا وقتی خیلی غمگین هستن رژلب پررنگ و  تیره میزنن. یه آرایش خیلی غلیظ کردم و ناراحتیمو زیرش پنهون کردم و زنگ زدم به سعید. گفتم بیا دنبالم شب، گفت باشه کارامو اوکی کنم میام، ولی دیر میام سرم یکم شلوغه. {طی این یه ماه(اونقدر رابطم دلچسب بود که نفهمیدم خیلی مدته کوتاهیه که شناختمش، انگار که یه ماه نبود، یکسال بود) هیچوقت من نخاسته بودم بیاد همدیگرو ببینیم درخاست همیشه از طرف اون بود. راستش من همیشه از همین نشدن و رد درخاستها میترسیدم که هیچوقت خودم نتونستم بگم بیا دنبالم.} خوشحال از اینکه امشب میبینمش و پاشدم لباسی رو که بخاطرش خریده بودم پوشیدم و کلی بخودم رسیدم و منتظر شدم بیاد. یکم بعد زنگ زد و تا گوشیم زنگ خورد انگار که فهمیدم زنگ زده بهونه بیاره... گفت عزیزم امشب مهمون داریم(تو خونه پدریش) میام شام میریم بیرون یه دور میزنیم میبرمت خونتون، شب نمیتونیم باهم باشیم کاش زودتر میگفتی برنامه هامو اوکی میکردم. منم جدا فقط میخاستم ببینمش، اون انرژی مثبت رو بگیرم. ناراحت نشدم و گفتم اوکی منتظرتم. یه ساعت گذشت زنگ زد، فکر کردم اومده و منتظرمه، دیدم گفت سند ماشینم مشکل داره ماشینمو توقیف کردن و الان دارم میرم گالری که ماشینمو از اونجا گرفتم ببینم چی میشه!!! بعد گفت بیا واتساپ تصویری ببین که تو گالری هستم. زنگ زد و دیدم!! ولی خب منم که بقول خودمون خر نبودم میدونستم بهونس. گفت میدونم الان داری فکر میکنی شاید با یه دختر دیگه باشم ولی هرلحظه دوس داشتی تصویری زنگ بزن ببین خونه هستم!!

منم که اهل زیاد گیر دادن و اینکارا نبودم از اولشم، رهاش کردم. ولی خودش هی پیام میداد که عزیزم من خونه هستم زنگ بزن ببین.

یه لبخند زدم، انگار که بعد از اونهمه گریه آروم شده بودم... رفتم جلو آینه و خودمو نگاه کردم: چه دختر زیبایی، چه آرایش متفاوتی، چقدر من ظریف بودم... بعداز اینکه خودمو کامل نگاه کردم و بخودم لبخند زدم، همه آرایشمو پاک کردم و آروم خابیدم...

سعید پارت دوم

تصمیمم رو بطور جدی گرفتم و میخاستم وارد رابطه جدی از هرلحاظ با سعید بشم. شب اومد دنبالم، کمی دور زدیم، صحبت کردیم و شام رو سفارش دادیم و رفتیم خونه سعید.

کاملا و بطور نامحسوس آنالایزش کردم. پسری با قدبلند 191، هیکلی ورزیده، چهره ای جذاب و گیرا، چهره ش کوچکتر از سنش نشون میداد. از لحاظ رفتار مهربان و درعین حال بیخیال.

نتونستم عیبی روش بزارم، تازه اونموقع بود که فهمیدم چقدر دور و برم اینجور جوانها زیاد بودن و من هیچوقت ندیدمشون...

سعی میکردم خودمو نسبت بهش بیخیال نشون بدم، اون حس درونیم رو که بشدت ازش خوشم اومده بود رو پنهان میکردم. نشستیم باهم شام خوردیم، فیلم دیدیم، صحبت کردیم. ویوی خونش بسیار دلنواز بود، طبقه هشتم، شهر با چراغای فریبندش...

اخلاقش رو دوست داشتم و برخلاف انتظارم که فکر میکردم وقتی باهاشم یاد اکسم خاهم افتاد زیاد اونطوری نشد. از بودن کنارش لذت میبردم. شب خوبی رو سپری کردم و خابیدیم. صبح شد و صبحونه درست کرد، خیلی خوب ازم پذیرایی کرد و رسوند در خونه و رفت. شب باهم قرار گذاشتیم که فردا شبش اون با پسرخالش و منم با نازی بریم باغشون و خوش بگذرونیم. 

کل روز به این فکر میکردم که چی بپوشم و چیکار کنم جذابتر باشم، شب شد و اومدن دنبالمون. پسرخالش درنگاه اول خوب بنظر نمیومد ولی رفته رفته اوکی شدیم. پزشک عمومی بود، پزشک شیفت در یکی از بیمارستانها. رفتاراش محترمانه بود و به همین دلیل مورد تایید واقع شد. رسیدیم و شروع کردیم به نوشیدن. من بیشتر از حد معمول خوردم، به عمد اینکارو کردم، یاد اکسم افتاده بودم. حالم بهم خورد و سعی میکردم نزارم کسی بفهمه که شبمون خراب نشه. ولی موقع خاب مجبور شدم (با عررض پوزش) دوباره بالا بیارم. تو اتاق بودم رفت سطل زباله رو آورد و بااینکه انتظارشو نداشتم خیلی خوب ازم مراقبت کرد و نزاشت بچه ها بفهمن که حالم بد شده. نمیدونم چطور خابم برده بود و صبح پاشدیم و برگشتیم خونه.

## داخل پرانتز: قبل از اکسم جاهای زیادی رفته بودم و همونطور علاوه بر تجربه شخصیم تجربه دوستان رو هم از پسرهایی که مواظب دوست دختراشون نبودن و موقع بدمستی رهاشون میکردن زیاد دیده بودم. از اونجایی که این موارد تاثیر روانی بدی میزاره بخصوص رو من، یکی از دلایلی هم که هیچوقت اجازه نمیداد وارد رابطه جدی بشم همین بود. میترسیدم موقع بدمستی رهام کنه و ازم مراقبت نکنه چون اون مواقع خاص کسی باید تیمارت کنه. اکسم همیشه مواظبم بود و میترسیدم پسرای دیگه اونجوری نباشن... ##

این مورد باعث شد من بیشتر شیفته سعید بشم چون خوب حواسش بهم بود. رفته رفته بهش علاقه مند شدم و هفته ای دوشب میرفتم پیشش ولی نمیتونستم علاقمو ابراز کنم و همیشه پنهونش میکردم.

یه دلیل دیگه که باعث میشد بیشتر از این رابطه لذت ببرم دوستی مشترک من و نازی بود. 4تایی باهم همه جا میرفتیم.

رفته رفته باتوجه به مکالمات تلفنیش فهمیدم یه شرکت ساختمانی داره و تو کار برج سازی هست. اون برج چندطبقه ای هم که خونش اونجا بود تماما برای خودش بود. فکر میکردم بقول خودش الاف و بیکاره ولی فهمیدم رئیس شرکت خودشه. این مورد هم خیلی بیشتر منو جذب خودش کرد چون هیچوقت خودنمایی نکرد.

میدونی مک مورفی... من ازش 100درصد انرژی مثبت میگرفتم. حالم باهاش خوبه خوبه خوب بود. چیزی که دنبالش میگشتم، یه حال خوب. وقتی کنارش بودم به هیچی فکر نمیکردم. نمیخاستم این حال خوش رو با هیچی عوض کنم

ولی یه چیز غم انگیز این وسط وجود داشت.. از خدا که پنهون نیس، از تو هم نباشه: حس میکردم که منو فقط واسه خوشگذرونی میخاد ولی با این حال اجازه میدادم باهاش باشم. انگار که دارم بهش باج میدم، روزی فقط یکبار اونم عصرها زنگ میزد و مکالمه مون بیشتر از یه دقیقه طول نمیکشید. انگار که اون زنگ رو میزد که فقط نگه داره منه. حتی میشد روزی یکبار هم اون زنگ رو نمیزد.. بخاطر اینکه تنها نباشم و حالم خوب باشه این رابطه رو اینجوری قبول کرده بودم هرچند خلاف عقایدم بود...

سعید پارت اول

تقریبا دو ماه میشه که رابطمو بطور جدی و کلا با فابریکم تموم کردم. یه رابطه ای که یکی دوماه دیگه میشد چهارساله..

یه روز اواسط اسفند پارسال داشتم از سر کار برمیگشتم. اخمام تو هم بود. شاید دلیلش رابطه تموم شدم بود. داشتم میرفتم سوار تاکسی بشم که دیدم یه ماشین جلو پام ترمز کرد. یه سانتافه سفید که علیرغم بارونی بودن اونروزها، بسیار تمیز بود. یه پسری که به قیافش میخورد خیلی به قول خودمون شلوغ باشه. لبخند زد و دندونای لمینتش پیدا بود، کاملا بلیچ و سفید. گفت کجا میری برسونمت. نزدیک محل کارم بود و ظهر بود و ترافیک، نمیدونم چرا با دیدنش اخمام باز شد. یه لبخند ملایم زدم. نمیخاستم اونجا تابلو بشه درو باز کردم و سوار شدم. یه پسر از خود راضی بنظر میومد. فکر میکردم از خودم کوچیکتر باشه تا اینکه گفت متولد 64 هست. از سن و سالش خوشم اومد. ارشد روانشناسی، یه پسر بیخیال و ولخرج و کاملا مشخص بود که خیلیا تو کف‌ش باشن. کت چرم مشکی، بلوز مشکی، شلوار جین مشکی و کفش گلودار مردانه مشکی، صورتش سبزه بود، موهای پرپشت و مشکی و چشماش قهوه ای کمی روشن و گیرا. خنده هاش بیشتر توجهمو جلب میکرد چون درتضاد با اونهمه سیاهی، سفید بود. خودشو بیکار و الاف معرفی میکرد و بقول خودش 25 روز میشد که رابطش تموم شده بود و دنبال دختری پایه میگشت برای خوشگذرونی و مسافرت. 

درنگاه اول و برخورد اول بسیار تنفر انگیز بود واسم چون علیرغم از خودراضی بودنش، بنظر میومد غرور اول آشنایی و آدابشو یا بلد نبود یا رعایت نمیکرد.

برای اینکه دعوت نهارشو  قبول کنم خیلی اصرار کرد ولی من طبق عادت همیشگیم و طبق اخلاقی که دارم، دربرخورد و روزهای اول طرف مقابل رو زیاد محل نمیزارم. و هم اینکه این مورد بسیار در نظرم نچسب بود.

به هزار زحمت پیچوندمش و رفتم خونه. حتی شماره اصلیم رو هم ندادم بهش. واسم جزو اون افرادی بود که کلا وقتی آشنا میشم یک ساعت بعد به کل فراموشش میکنم.

اونروز هرچی زنگ زد جوابشو یا ندادم یا دست به سرش کردم. حتی اونقد پیگیر بود و برای من بی اهمیت که قول گرفته بود اونشب شام بریم بیرون و منم فراموش کرده بودم و با دوستام اونشب رو قرار گذاشته بودیم بریم باغشون. سر کار بودم که زنگ زد، گفت من جلوی محل کارتم هرموقع تموم شدی بیا بریم. اونقدر بی اهمیت بود برام که به دروغ بهش گفتم من الان خونه هستم و حالم خوب نیست و دارم استراحت میکنم. هرچقدر اصرار کرد که بیام دنبالت بریم درمانگاه قبول نکردم. چند دقیقه بعد که رفتم سوار ماشین دوستم بشم دیدم همچنان وایساده اونجا. خب بیشعور که نبود شاید میدونست دارم دروغ میگم. ولی اصلا واسم اهمیتی نداشت. رفتیم با دوستام و بعد از مراسم برگشتم خونه. اون خطی که داده بودم بهش هم تو اون یکی گوشیم خاموش شده بود و یادم رفته بود بزنمش شارژ بشه.

صبح پا شدم گوشیو روشن کردم دیدم حدود 20،30تا میس کال ازش دارم. واسم قابل درک نبود که پسری به اون خوشتیپی و خوشگلی اینهمه پیگیر باشه!!!

بازم اهمیت ندادم و به کارام رسیدم. چندبار زنگ زد جواب نمیدادم یا هم اگه جواب میدادم خیلی کوتاه بود و میگفتم کار دارم. تا اینکه نمیدونم چی شد که وقتی زنگ زد خاستم حوصله کنم. پرسید چرا دیشب گوشیم خاموش بود اول بهونه آوردم که سرم درد میکرد و ... . ولی یهو خیلی رک گفتم از دست تو، بس که زنگ میزدی و پیگیر بودی، خب اگه بخام باهات بیام بیرون میام دیگه، ناز که نمیکنم...

همین حرف رو که گفتم گفت اشکال نداره، من دیگه نمیگم، هروقت خاستی خودت بگو...

واسم یکی بود مثل همه اونایی که محل نمیزاشتم ولی نمیدونم چرا راضی شدم فرداش باهاش شام برم بیرون. اومد دنبالم، رفتیم کافه رستوران دوست من. صحبت کردیم و من باز شروع کردم طبق عادت همیشگیم که من فلانم و رو من زیاد تو دوستی حساب نکن و من به کسی زیاد اهمیت نمیدم و من بیسارم و ... . 

تغییر مودش رو دیدم، انگار که ازم خوشش اومده ولی بخاطر حرفام نتونست چیزی بگه. ولی یه چیزیو درموردم خیلی درست گفت. گفت شاید با هزار نفر بری بیرون ولی کسی نمیتونه بهت دست بزنه!! ماشالا دیگه خیلی حرفه ای بود و بقول ما ترکها “آدام صرافی“ بود!

اونشب یکم ازش خوشم اومد و کمی نظرم عوض شد. بخاطر پیگیریهاش و اینکه تنها بودم و میخاستم رابطه ای داشته باشم که دیگه پایبند رابطه قبلیم نباشم با خودم کلنجار رفتم که باهاش وارد رابطه بشم.

قدم اول دعوتش برای شب کنارش بودن رو قبول کردم. نمیدونم چطور بعد از رابطه طولانی مدتم به کسی اجازه دادم که از هرلحاظ دلمو ببره. خاستم سعی کنم دنیامو، عقیدمو عوض کنم.

## داخل پرانتز: تو رابطه چندساله مسمومم، فکر میکردم هیشکی واسم اون نمیشه، حتی کسیو نگاه نمیکردم، حتی نمیتونستم به کسی فکر کنم. دوستانم بارها و بارها میگفتن رابطه تو که کات میکنی به خودت اجازه بده بتونی وارد رابطه دیگه بشی، اینکه فکر میکنی جز اون کسی نیست که بتونه از هرلحاظ اوکی باشه واست خیلی خطرناکه، فقط باعث میشه بیشتر وابسته بشی و بیشتر تو اون رابطه سمی غرق بشی. ما درطول این چندسال چندبار کات کردیم و من شاید با یکی دونفر آشنا شدم ولی فقط درحد آشنایی و یکی دوبار بیرون رفتن بود. چون دلم نمیومد جز اون با کس دیگه ای باشم اصلا نمیتونستم. فکر میکردم آسمون دهن باز کرده پارتنر من افتاده و فقط اونه که میتونه باهام اوکی باشه، هیچکس دیگه نمیتونه.

سمانه بارها و بارها میگفت اجازه بده آدمای درستی هستن که بخان باهات باشن، فقط فرصت بده. و من هیچوقت این فرصت رو به هیشکی نداده بودم. ##

میخام بشم اونی که تا حالا نبودم، شاید بد باشه، شایدم خوب

ولی مطمعنم تا حالا اینجوری نبودم..

میخام یجوری باشم که هیشکی نتونه براحتی اعصابمو خورد کنه، براحتی واسم مهم بشه، براحتی بره تو ذهن و قلبم.

میخام دکمه احساساتمو از امشب خاموش کنم.

میخام سعی کنم بشم اونی که هیچوقت نبودم...

چه روزای دلگیر کننده ای، کسل کننده ای، بد انرژی...

اصلا دوس ندارم تو این روزا باشم، کاش هرچه زودتر سپری بشه.

خانواده عمه م هم کرونا گرفتن الان درگیرن، این خبر هم از یه طرف، عمه زیبام، عمه خوبم... کاش خوب بشن..

حال روحی و عاطفی خودم، داغونم..

اینهمه خبر و انرژی بد، اینهمه آدمای بد و بلاتکلیف.

داستان چیه؟!

بعضی چیزا خیلی غمگینه، مثل حال اینروزای من،

مثل این آهنگ...

Elvin Mirzezade, mey menem

برو به تاریخ چهارشنبه، خرداد 95 و بخونش..

من اونجا برای کسی آرزویی کردم که الان واسش برآورده شده..

اونموقع ها که من اون تراوشات ذهنی آزاردهنده رو مینوشتم خیلی خیلی آزرده و غمگین بودم که الان نیستم..

ماجرای امیر بود. من امیر رو به شکل عجیبی ازش خوشم اومده بود. اوایل آبان 94. یه دختر خام و بی تجربه، در حدود سن 25سالگی، چون همش سرم به درس و دانشگاه و افکار بیهوده و پوچ گرم بود و هیچوقت فرصت نکرده بودم از لحاظ احساسی قوی و باتجربه باشم.

من برای امیر یه دختر کاملا معمولی بودم، یه دختری که وجودش تو زندگی زیاد حس نمیشد. اما امیر برای من یه پسری بود که جذبه زیاد داشت و من مجذوبش بودم. 

امیر بطور جدی و درخور بامن رابطه برقرار نمیکرد و منم دلم میسوخت. من اونموقع خونه پدری زندگی میکردم و خاهرم نازی یه شهر دیگه دانشجو بود و منم گاهی میرفتم پیشش و اونجا تو خابگاهشون مهمون بودم. قرار بود فردا برگردم شهر خودم که شب با امیر آشنا شدم. چقدر جوگیر و ساده بودم که بخاطرش چندروز دیگه هم موندم.

امیر بهم زیاد توجه نمیکرد ولی من بشدت درگیرش بودم. اونقدر بی انصاف بود که اون مدتی کمی که من اونجا مهمون بودم نیومد منو ببینه.

برگشتم وطن. تلفنی صحبت میکردیم و من دلداده شده بودم. منتظر بودم دوهفته بگذره که اجازه داشته باشم برم اون شهر. موعدش رسید و رفتم. امیر مهمان نواز خوبی نبود. هرکس جای اون بود همونروزش میومد و منو می دید ولی هیچوقت روز اولی که میرفتم قرار نمیزاشت. منم همیشه دلم میسوخت.

زمانم محدود بود و تو خابگاه هم اذیت میشدم. تنهایی و اذیت رو به جون میخریدم تا با امیر دیدار داشته باشم. اگه یک هفته اونجا بودم امیر به زور یک یا دو روزش رو میومد ببینیم همو اونم کمتر از یک ساعت.

من ناراحت و دل شکسته بودم ولی امیر توجهی نمیکرد. بااینکه دوست داشتم وقتی پیشش هستم لاقل دستمو بگیره حتی اون کار رو هم نکرد.

خلاصه باوجود علاقه من اون توجهی به وجود من نکرد و من فقط اذیت شدم. رفتار اون در زمستان و روزهای سرد، سرمای زمستان رو واسم مضاعف کرده بود.

حدود 2 تا 3ماه مثلا با امیر بودم که بااینکه آدرس پیج اینیستامو هم حتی نخاسته بود ولی من با یه پیج فیک فالوش کرده بودم.

یه شب که تو وطن تنها و غمگین تو اتاقم نشسته بودم دیدم یه پستی گذاشته با این مضمون " تا دنیا دنیاست در قلب منی " و یه دختر خانم روهم تگ کرده بود..

با دیدن پستش دنیا رو سرم خراب شد، شکستم... من بی تجربه بدجور شکستم.

دیگه ازش خبری نشد و منم پیگیری نکردم تا چندروز بعد که خودش بهم زنگ زد و منم جوابشو ندادم..

من حدود یکسال تو اون شوک بودم، خیلی ناراحت بودم. درسته الان واسم خنده دار و مسخره هست ولی یادمه چه حال ناجوری داشتم..

هیچوقت به روش نیاوردم که پستشو دیدم. 

بعد از اون تا الان امیر فقط پیگیرمه. فقط پیام میده و من بی توجه هستم. 

حتی شمارمو هم ندادم بهش بااینکه بسیار پسر قد و مغروری هست ولی الان کم آورده.

چقدر تو گذشته دلم گرفته بود که حتی کنجکاو و مهم نیس که آدرس پیجمو داشته باشه.. چقدر آزرده بودم..

الان خودشو کشته که اجازه بدم فالوم کنه.

امیر بعد از، از اهمیت افتادن برگشت. درست مثل همون آرزوهایی که براش کرده بودم. الان حدود 3ساله که پیگیره، میاد و میره بدون اینکه ذره ای بهش حس داشته باشم یا بهش توجه کنم.

بارها شماره خاموشم رو بهش دادم و شاکی شده و باز اومده سمتم.

الان هم از اینیستا فقط میتونه پیام بده و منم دو درمیان جواب دایزکت هاشو میدم کاملا کوتاه.

بارها و بارها و بارها خاسته باهم بریم بیرون ولی من اونقدر که واسم بی اهمیت بوده یا رد کردم یا یادم رفته جوابشو بدم.

همون امیری که ذره ای توجه از سمتش آرزوم بود.

این بی توجهی و عدم احساسم مطلقا عمدی نیس. دست خودمم نیس، بارها خاستم بی رحم نباشم ولی انگار کسی نزاشته، یه نیروی بیرونی جلومو گرفته.

الان امیر تنهای تنهای تنهاست. باورم نمیشه که اون چیزایی که سالها قبل واسش نوشتم بدون ذره ای کم و کاست اتفاق افتاده.

اینجا دو چیز توجه آدمو جلب میکنه:

اول اینکه مواظب رفتارمون باشیم که اگه ناخوشایند بود و اگه دلی شکستیم یا به کسی آسیب زدیم بی اختیار قراره عین همون برای خودمون اتفاق بیفته پس باید مواظب باشیم خیلی.

دوم اینکه هرچه که درموردش فکر میکنیم و آرزو میکنیم، مینویسیم یا به زبون میاریم احتمال رخ دادنش خیلی خیلی زیاده. پس باید مواظب افکار و کلماتمون هم باشیم.

باید مثبت باشیم و چیزهای مثبت جذب کنیم

ولی بلخره هرکسی، یه زمانی، یه جایی، نتیجه کارا و قضاوتهاشو میبینه.

یجوری تاوانشو پس میده.

خیلی جالبه، خودم تجربه ش کردم. اگه بدی کردم نتیجشو دیدم، اگه کسیو قضاوت کردم شبیه همون شدم. 

یه نفر بود که قضاوتش کردم، هم تو ذهنم و هم به زبون آوردم..

الان 4ساله دارم تاوان پس میدم و هرجوره که قضاوتش کروم همون داستانا رو تجربه میکنم.

آرومم، سعی نمیکنم که شاکی باشم چون باید درسشو یاد بگیرم. دلمم به جای اون شخصی که قضاوتش کردم خنک شده.. !!!

ولی از اول این ماجراها به کاینات گفتم که دارم درسمو یاد میگیرم.

و واقعا که فهمیدم که انسانها باهم متفاوتن. اینکه عملی رو انجام میدن که با تفکر و طرز فکر ما یکی نیست، دلیل نمیشه اون عمل بد باشه یا طرز فکر ما لزوما درست باشه. همه این رفتارها ناشی از تفاوته.

درک کردم که استایل و طرز زندگی هرکسی مربوط به خودشه و اونجوری راحت تره و قرار نیست چون من اونطوری فکر و عمل نمیکنم لزوما شیوه من درست باشه.

فهمیدم که هرکس حق داره هرجور که دوست داره، چه درست و چه غلط زندگی کنه و کسی هم حق نداره نظر بده، اذیت یا قضاوتش کنه.

یکی از اخلاقای جالبی که دارم اینه که راحت میتونم واسه خودم دادگاه تشکیل بدم و رفتارامو ارزیابی کنم و خودمو محاکمه کنم و حتی از اینکه تاوان کار نادرستی رو که کردم پس دادم و دلم خنک میشه. 

من فکر میکنم که درسمو یاد گرفتم و چندبار هم با کاینات صحبت کردم و گفتم که درسمو یاد گرفتم، منتظرم ببینم دراین مورد آیا درسی مونده که باید یاد بگیرم که نگرفتم؟!

ولی خشمگین و ناراحت نیستم از اینکه دارم نتیجه کارای نادرستمو میبینم. خیلی آرومم و اگه بخام عصبانی و ناراحت باشه نمیتونم دستاوردی داشته باشم.

امیدوارم کاینات هم صبوری منو ببینه و این بازی هرچه زودتر تموم بشه.

راستی، امروز این متن رو به یه دلیل دیگه هم نوشتم که بعدها بیام بخونمش و احساس خوبی داشته باشم. چون میدونم همه آدما تاوان کاراشونو پس میدن و منتظرم یک نفر هم تاوانشو پس بده، تاوان تمام کارهای اشتباهی که برای من انجام داد و بخاطر کارای اشتباهش خیلی لطمه ها من دیدم. 

میدونم که خبرهاش میاد و به گوش منم میرسه..

 

مک مورفی! چرا هیچی نمیگی، من خیلی وقته منتظرم که حرف بزنی..

علی

حدود یکماه بعد از اینکه با فابریکم آشنا شده بودم رفتم یه کافه برای پرس و جوی شخصی که بهم مقروض بود. از قضا داشتن دکور کافه رو عوض میکردن و کافه مهمان نداشت. صاحب کافه و یه نفر دیگه اونجا بود. ناگفته نمونه کافه ای با حاشیه های زیاد بود. صاحب کافه گفت که فکر نکنم بتونی پولتو زنده کنی چون شخص موردنظر کارش همینه و... . یه نفر دومی که اونجا بود همش سوالای شخصی از من میپرسید. که اسمت چیه و کجا دانشجویی و ... . منم توجهی بهش نمیکردم. حدود یک ساعتی اونجا بودم و صحبت کردیم. اسم هردوشون علی بود. صاحب کافه به دوستش گفت بیا منو ببر برسون و خانوم رو هم هرکجا تشریف میبره برسون. منم مقاومت نکردم و رفتم. متوجه شده بودم که نفر دوم از من خوشش اومده و صاحب کافه در پی وصال هست ولی توجه نمیکردم. صاحب کافه تو مقصدش پیاده شد و من موندم. تو راه که منو میرسوند سعی میکرد تلاششو بکنه ولی من اصلا دلم جای دیگه بود. راستش همونروز با فابریکم قهر کرده بودم و دلم پر بود. یهو پیش علی بغضم شکست و گریه کردم. علی گفت چی شده و منم گفتم که با دوس پسرم قهرم و ... . دیدم که ناراحت شد ولی سعی میکرد آرومم کنه.

علی دانشجوی سالهای آخر دندانپزشکی بود. یه پسر خوش قیافه و تر و تمیز، مهربان، خویشتن دار و صبور.

گفت هروقت دلت گرفت با من حرف بزن، شمارشو داد و منو رسوند خونه. اونموقع ها نازی با فابریکش باهم زندگی میکردن، منم رفتم خونه اونا و تا شب و وقتی که دوس پسرم ز بزنه گریه کردم تو اتاق. تا اینکه بهم زنگ زد و روحیم بهتر شد.

بعدا نمیدونم چی شد من با اون شماره ام که غالبا خاموش بود به علی زنگ زدم. خیلی خوشحال شد. ولی یادم میاد که ما زیاد کات میکردیم و هربار کات میکردیم به علی زنگ میزدم. علی سنگ صبورم بود و همیشه حس میکردم که خیلی دوستم داره. راس میگن که دخترا با پسرای خوب درددل میکنن..

علی همیشه بهم میگفت هروقت که بیای من هستم، من خیلی دوستت دارم. راست میگفت اون خیلی دوستم داشت بااینکه هیچ رابطه خاصی بین ما نبود. من هیچوقت رضایت ندادم ببینمش. از مرداد 96 تا همین اوایل اردیبهشت 99 فقط چندبار تلفنی صحبت کردیم و همدیگه رو بعد از اون ملاقات به مدت سه سال ندیده بودیم. اواخر 96 بود که علی رفت آلمان. منم اونموقع ها با فابریکم کات کرده بودم. رفته بود تا ببینه میتونه اقامتشو بگیره یا چیکار باید بکنه. نمیدونم چرا وقتی رفت دلم گرفت. پشت تلفن کلی گریه کردم که من تنها می مونم و حالا که با فابریکم کات کردم با کی درددل کنم.

من آدم وفاداری بودم. هیچکس رو نمیتونستم جایگزینش کنم. دورم شلوغ بود ولی کسی جز اون رو چشمم نمی دید.

من و علی تو این سه چهار سال فقط 5 یا 6بار اونم تلفنی صحبت کردیم و سر قضیه فابریک من. بحثمون فقط اون مورد بود.

پارسال که تصمیم گرفتم با فابریکم کلا کات کنم علی پیداش شد. نمیدونم چرا همیشه وقتی کات میکردیم پیداش میشد...

بهم زنگ زد، جواب دادم. گفت با کسی هستی؟ بازم با اونی(فابریکم)؟ 

گفتم نه کلا کات کردیم، مثل اینکه دنیا رو بهش داده باشن.. گفت بیام ببینیم همدیگه رو؟ قبول کردم.

اومد دنبالم. بعد از چندسال اجازه دادم ببینیم همو. واسم یه دسته گل آورده بود. چقدر باهام مهربون بود. میگفت تو زیبا ترین دختری هستی که تا حالا دیدم... .

علی بخاطر ثروت و موقعیتش دخترای زیادی دورش بودن ولی خیلی پسر سر به زیری بود، تایید شده بود. حتی من قبل از اینکه ببینیم همو اول یه آمار ریز از یکی از نزدیک ترین آدماش گرفتم و اون گفت که واقعا پسر خوبی هست و تو مود دختر و رابطه و اینجور چیزا نیس.

سرت رو درد نیارم که دیدمش و بارها و بارها سعی کردم که بتونم باهاش باشم ولی مک مورفی نتونستم... نتونستم.

علی بسیار پسر مودب و بااصالتی بود، چندبار گفته بود اول مطبم رو افتتاح میکنم بعد با سربلندی میام خاستگاریت، جوری که خانوادت نتونن مخالفت کنن. علی از لحاظ فرهنگی پسر خیلی باشعوری بود و همچنین خانواده فرهیخته و فرهنگی داشت..

همیشه میگفت تورو خوشبخت ترین دختر روی زمین میکنم جوری که همه بهت حسودی کنن. از لحاظ مالی که عالی بود. میگفت نمیزارم قند تو دلت آب بشه. میگفت تا آخر عمر دوستت خاهم داشت...

علی راست میگفت، مطمعن بودم که همه اون کارهایی که میگفت رو میکنه ولی من هربار پسش زدم. هربار پسش زدم و اون هرماه پیام میداد و میپرسید که نظرم عوض شده یا نه... و من هربار میگفتم بفکر یه شخص دیگه باشه برای خودش. یه بار گفت من ترجیح میدم با تو باشم تا اینکه شخص جدیدی رو ملاقات کنم. من انتخابم تویی.

علی وفادارترین پسری بود که من شناختم...

تا دوماه پیش که دوباره پیام داد نظرت عوض شده یا باز منتظر بمونم؟ 

من اونموقع هم باز با فابریکم بودم ولی به علی نگفته بودم تا دلش نشکنه. یه متن نسبتا طولانی نوشتم و برای همیشه آب پاکی رو ریختم رو دستش. نوشتم که من هرگز ازدواج نخاهم کرد و هرگز هم با تو وارد رابطه نخاهم شد...

صدای شکستن قلبشو اونشب شنیدم.. آخر پیامش نوشت هروقت اومدی این طرفا(همون شهری که اونجا و به دور از خانواده زندگی میکنم، چون به دروغ بهش گفته بودم برگشتم خونه پدری) خبر بده تا برای آخرین بار ببینمت. قسمم داد و منم گفتم اوکی.

بعد از اینکه با فابریکم برای همیشه رابطمو تموم کردم(فکر کنم یک ماهی میشه، اینجا هم نوشتم) دوسه شب بعدش به علی پیام دادم، نمیدونم چرا اون کار مسخره رو انجام دادم ولی دلیلش دلتنگی شدید هم بود. نوشتم که من اینجا هستم اگه خاستی بیا ببینیم همو.. علی همیشه پیامای منو زیر نیم ساعت زود جواب میداد، این بار ولی طول کشید، بعد از چندساعت نوشت که وارد رابطه جدید شده و کار درستی نیست که منو ببینه...

نمیگم ناراحت نشدم ولی حالم یجوری شد، اصلا به روی خودم نیاوردم و برای آرزوی خوشبختی و موفقیت کردم. سردی کلامش رو کاملا حس کردم..

حالش رو خریدار بودم، انگار که کارما جوابشو داده بود... . براش خوشحال بودم که دلش خنک شده بود، شاید به دروغ اون حرف رو زد ولی حتی اگه دروغ هم بود حق داشت... .

میترسم مک مورفی...

بنظرت کائنات و کارما منو درک میکنه؟؟ من که به عمد علی رو پس نمیزدم.. منم درگیر رابطه مسموم و اشتباه خودم بودم و کور شده بودم.

میترسم آه علی منو بگیره.. 

اگه بعدا تو حسرت علی بمونم چی؟؟ درسته الان حسی ندارم بهش ولی بعدا چی....

 

شعری را اگر فهمیدی
بدان که بسیار غمگینی
و با شعری اگر زیستی
بر تو بشارت باد
که روزی در تنهایی خواهی مُرد


#مارک استرند