Dean Martin, Sway

من ندا رو فقط یه بار دیده بودم، اونم خیلی واضح در ذهن نداشتم، حتی چهره ش هم بدرستی یادم نمیومد. ازش بخوبی یاد نمیکردن. بارها و بارها شده بود که زهرا بدشو میگفت. منم حرفی نمیزدم و تنها حرفم این بود که من ندا رو یبار دیدم که اونم دقیقا یادم نیس. ولی اینو خوب یادمه که وقتی باهاش احوالپرسی کردم خوب تحویل نگرفت و ازبس این رفتارش غیرعادی بود که من گذاشتم بحساب اینکه شاید اونروز حالش خوب نبود و ناخوش بود. بگذریم. یه شب مونده به روز تولدم رفتیم خونه ندا. اونجا بطور کامل همدیگرو ملاقات کردیم. زهرا میگفت اگه چیزی واستون آورد نخورین ها، دعا و طلسم میخونه و فوت میکنه تو غذا... خلاصه ندا همین که فهمید تولد من فرداس بعد از شام با زیدش رفتن و برام کیک گرفتن با یه دسته گل. اومدن و یه تولد کوچیک واسم گرفتن. خب من اصلا ازش انتظار نداشتم. اتفاقا شب خاطره سازی هم شد واسم. دیگه از اون به بعد ندا رو ندیدم، حرفشم نشده بود. بعد از یه مدت ندا اومد. باهاش یکم هم صحبت شدم، حس کردم دختر بدی نیس، دیدم بنظر مهربون میاد. از اونایی که تا کسیو کمی نشناسه باهاش دمخور نمیشه، این اخلاقش شبیه خودم بود. 

نمیدونم چرا یهو ندا اومد به ذهنم، به اینکه اونطوری هم که بدشو میگفتن بد نبود.

میدونی میخام چی بگم؟! میخام اینو بگم که به مرور زمان حقیقت آشکار میشه، اونکه بدیشو گفتن اگه اونطور نباشه با گذشت زمان خوب بودنش ثابت میشه...

زمان چه چیز عجیبیه...

راه مست بود

هرچه میرفتیم

مارا به جای دیگری میبرد

 

#مهدی اشرفی

یه بار چندسال پیش عموم یه پیامکی واسم فرستاده بود که: " اکه میتونستی خدا رو ببینی، بهش چی میگفتی؟ " عموم نوشته بود: من ازش میپرسیدم با من چیکار داشتی؟؟؟"

اونموقع ها این حرفش واسم جالب نبود، گهگاهی هم بهش فکر میکردم، بعد میگفتم ولش کن..

الان یه مدته سوال خودم شده...

یکبار با صدای بلند با خود فکر کردم اینجا پرنده ای برای من نمیخواند

غریبه ای پاسخ داد: پس کوچ کن.

#یادداشتهای یک دیوانه

 

نمیتونم کوچ کنم...

شده تا حالا متوجه یه چیزی بشی ولی نادیده بگیریش؟ مثلا یه نفر خاسته با رفتارش چیزیو بهت بفهمونه، چیزی که نمیتونسته بگه، نمیشد که بگه، و تو کمی از ماجرا بو ببری و زیاد جدیش نگیری؟

نمیتونست بهم اصل ماجرا رو بگه، نمیتونست بگه در خطره. خب منم یه چیزایی فهمیده بودم، ولی تو دلمشغولیای خودم گرفتار بودم و رهاش کردم. منم مقصرم، من باید جلوشو میگرفتم، نمیزاشتم بغرنج بشه، شاید میشد کاریش کرد که به اینجا نرسه...

نمیدونم، منم کوتاهی کردم میدونم...

داشتیم میرفتیم پیک نیک، حواسم به منظره های اطراف بود. یه جاده فرعی بود نوشته بود "آرامگاه امامزاده...". یه لحظه با خودم گفتم چه راه دوری باید باشه، گذشتن از این راه فرعی و رسیدن به اونجا. چند دقیقه ای فکرمو مشغول کرد، یه لحظه دلم شدیدا خاست که برم اونجا، داشتم تو فانتزیام به این فکر میکردم که تنهایی رفتم اونجا و دارم گریه میکنم و آروم میشم. این فکرو رها کردم و مشغول تماشای منظره شدم. شاید دیدن اون تابلو ماجرای یکی دوسال پیش باشه ولی بعضی وقتا، خیلی کم، در حد دوسه بار به اونجا فکر کردم. حتی اسم اونجا رو هم دقیق نخوندم فقط میدونستم یه امامزاده هست اونجا. زمان طی شد تا رسید به یکماه پیش. یه داستانایی رخ داد که شدیدا نیاز به جایی داشتم که حال و هوای عرفانی داشته باشه و برم یه دل سیر اونجا گریه کنم. سوار تاکسی شدم. گفت کجا میخای بری، گفتم یه امامزاده میرم، ولی نمیدونم کجا. چندتا امامزاده نامبرد. یکی دوتاشون داخل شهر بودن. بعد گفت یکیشم هست یکم دوره، تو فلان جاده، "امامزاده غریب حسن". همین که غریبشو شنیدم دلم گرفت، بغضم اومد و گفتم میرم همونجا.. رفتم و دیدم همونیه که یبار دیده بودم و دلم تمناشو کرده بود.. عجیبه.. یبار دلت بخادو و بعد بیای اینجا.. اونموقع که اونجا رو دیدم حتی مشکلی هم نداشتم یا ناراحتی که بخام با رفتن به امامزاده حل بشه ولی دلم خاسته بود.. یه حس عجیب داشتم، من همینجوری به اونجا فکر کرده بودمو بعد مدتی در آشوب روزگارم رفتم اونجا.. بعضی وقتا دلت یه چیزیو میخاد حتی شده همینجوری گذرا، ولی اتفاقی بهش میرسی. حتی نمیتونستم فکرشم بکنم که بخام تنها برم اونجا و دلمو آروم کنم.. رفتم اونجا و بهش گفتم: غریب حسن، منم غریبم...

روحم در این تن نمیگنجه... بغض آزارم میده. گریه آرومم نمیکنه. زندگی برام عذاب شده.

مثل یه مرده ای که هنوز نمیدونه مرده، مثل کسی که روحش سرگردانه.

حرفارو به کی میشه گفت؟ به کی که بره و درستش کنه؟ 

کجا میشه رفت؟ به کجا میشه فرار کرد؟ چطوری میشه خارج شد؟ کجا میشه راحت فریاد زد؟ 

چطور میشه مرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خطاب به همه ی کسانی که آنجا نبودند گفتم

و هیچ کس سخن مرا نشنید، حتی صندلی.

فریاد زدم من هستم، گفتم من هستم، و من از دســـــت رفتـــــه ام...

وای...

مک مورفی!

وبی داشتم که از سال 90 شروع به نوشتنش کردم، تمام احساسات جوانیم اونجا بود، ماجراها، داستانا، اتفاقات، دوران کارشناسیم، بی وقفه مینوشتم. البته یه فاصله یکسالی هم بین پستها بود.

راستش اونجا رو ترک کرده بودم چون اکثرا روزگار تلخم اونجا گذشته بود. تو این مدت هیچوقت جرئت نکردم برم اونجا، یه جای تاریکی بود تو ذهنم. البته قالب وبش هم تم شب بود. وقتی هرازگاهی اونجا از ذهنم میگذشت مثل یه خونه قدیمی میومد تو ذهنم، مثل زیرزمین یه خونه دورافتاده قدیمی پر از وسایل بی مصرف خاک خورده. میترسیدم برم، میترسیدم خاطرات تلخ اذیتم کنه.

امشب دلو زدم به دریا که برم یه نگاهی به اونجا بندازم، با دلشوره رفتم، از تاریخ آبان 94 بروز نشده بود، مثل جایی بود که خاک خورده خیلی. چه خاطراتی، چه حرفایی از 7سال پیش... چه جوان بودم وقتی اونجا مینوشتم و الان چه دلشوره ای گرفتم...

کامنتارو میخوندم، وای... خیلی از وبها از 92 آپ نشده بودن و آدرس بعضیاشون بخاطر پاک کردن پیجشون موجود نبود. وای همه متوقف شده بود...

آه، آه، آه...

 

پیرو پست حسودی

حسودی با خودش یه نیروی منفی داره. من کلا به نیروهای جهان اعتقاد دارم. وقتی کسی بهت حسودی میکنه یه نیروی بد و منفی بسوی تو میفرسته، اون نیرو تو زندگی شخصی که بهش حسودی شده وارد میشه و تاثیر میزاره. بعد دیگه همه چی عوض میشه، کسی که بهش حسودی شده دیگه اون شرایط و خوشحالی قبلشو نداره. اینو من خودم کشف کردم. البته این نیروی منفی واسه بعضیا کاملا ناخودآگاهه، یعنی طرف نمیدونه که این انرژی میتونه رو زندگی اون کسی که بهش حسودی کرده تاثیر بذاره. ولی بعضیا فکر آگاهن به این انرژی پلید.

حدود دوسالی میشد که سرم در لاک خود در گوشه ای از این جهان پهناور به زندگی ادامه میدادم. افراد متنوعی میخاستن سر از کارم دربیارن. نه اینکه آدم مهمی باشم یا چی، نه! چون خودمو محدود کرده بودم و کم پیدا بودم اشخاص کنجکاو بودن که کجام و چیکار میکنم. از اونجایی که بسیاری از آدما به زندگی عادی و بسیار عادی مشغولن و بقدری عادی هستن که سرشونو هم به زندگی شخصی دیگران دراز میکنن پیگیرمون شدن و همه چیز از اینجا شروع شد.

بخاطر روزمرگیها و بعضی از مسایل پیش آمده که مسلما دست من نبود خاستم از فضای اطرافم دور بشم. اصولا دو راه مقابله با مسایل وجود داره: یا اگه دست تو باشه بمونی و بجنگی تا درستش کنی، یا وقتی دست تو نیست و نمیتونی بمونی و موندن باعث فرسایش روحت میشه تصمیم میگیری که بری و دور بشی و مسایل رو بسپاری به زمان که بگذره.

از اونجایی که حل شدن مسایل دست من نبود تصمیم گرفتم برم و دور شم. یکی از راهها مطالعه فوق لیسانس بود. این راهو پیدا کردم و جواب هم داد. دولتی قبول شدم و از محیط خودم دور شدم. البته اون محیطی هم که واردش شدم چندان چنگی به دل نمیزد ولی دور از هیاهوی وجودفرسای محیطم بود. کم کم به زندگی در اون شرایط عادت کردم و دوری من از مسایل باعث دوری اونا هم از من شد. زندگی کمی قابل تحمل شد. سرم در لاک خودم داشتم همینطور بدون صدمه زدن به دیگران زندگی میکردم. در این بین افراد معمولی و بسیار معمولی بودن که طاقت دیدن کسی که خودشو از بقیه و مسایل جدا کرده تا روحش در آرامش باشه رو نداشتن. 

فکر میکردن مثلا من دارم چیکار میکنم، یا مثلا غرق در خوشی هستم، یا مثلا تو یه بهشت اختصاصیم که اونا نمیتونن بیان. (لازم به ذکر است خاطر نشان کنم زندگی اینگونه از آدمهای بسیار عادی بسیار لذت بخش تر از زندگی آدم بدبخت و درپیتی مثل منه!!! ولی با این وجود بازم نمیدونم چرا آخه!!!)

نمیتونستم بهشون بگم من خودمو گول زدم، من موقتی خودمو دور کردم وگرنه زندگی من با نزدیک شدن به میحطم برمیگرده به روز اولش، باز همون مسایل و ماجراهای مسخره ناخوشایند. آره من خودمو گول زدم، خودمم میدونم ولی چکار کنم؟ منم نیاز به آرامش داشتم. تو اون آرامشو داری حسود و پیگیر عزیزم، شما از اول داشتینش آیا من خرده ای به شما گرفتم؟! شما نیازی به جستجوی آرامش نداشتین چون راحت داشتینش ولی من نداشتمش و مجبور بودم خودم برم دنبالش.

« معلومه خیلی خوش میگذره که بیخبری ها! نیستی، مارو از یاد بردیا! چیکار میکنی اونجا بابا! " اوزووو گوراخ" یه کلمه ترکی که معادل فارسیش به ذهنم نمیاد، جمله ای کوتاه و کنایی که ترجمه دقیقش میشه این: "روتو ببینیم!!!" یعنی خیلی وقته نبودی مثلا بیخبر بودی! و بسیاری از این جملات که روح را میخراشد.

عزیز حسود و پیگیر من، شما زندگیت هزار برابر از زندگیه روان آزاره من باشکوه تره، آخه با منه بخت برگشته چیکار داری؟؟؟ باور کن من حرص زندگیه هیچکسو تابحال نخوردم توی زندگیه کسی هم دخالت نکردم، آخه چرا الان...

برگردیم به بحث اصلی: اینقدر سرتو درد آوردم که بگم من اونقد اعتقاد پیدا کردم به این حسای منفی حسودی چون واقعا تو زندگیم رخ داد. الان یه ماهی هست که درگیر یه داستانایی شدم که واقعا شرایط ویژه ای هست و واسه هرکسی اتفاق نمیفته. الان مجبور شدم برگردم به همون محیط کوچکم و ادامه تحصیلی که فعلا نامشخصه...

مک مورفی عزیز، هروقت اندکی شاد بودی پنهانش کن، اگه از زندگیت راضی هم بودی پنهانش کن، همیشه از مشکلاتی که نداری ناله کن چون انرژی حسودی خانمان براندازه. من تجربش کردم و درکش کردم. واسه این جماعت معمولی که چشم دیدن آرامش هیچ کسو ندارن همیشه باید از بدبختی های نداشته ناله کرد...

دوست پدرم بهمراه خانواده اومده بودن. دوتا پسر و یه دختر. دختر خانم نگاهی به منو خاهرم کرد و گفت من خیلی دوست داشتم خاهر داشتم ولی ندارم و به هرکسی که خاهر داره حسودی میکنم!!! بله، کاملا مستقیم بهمون حسودی کرد.

با خودم گفتم همین تورو کم داشتیم که بهمون حسودی کنی. بخدا ما خودمون خیلی بدبختیم آخه حسودی چرا آخه؟؟؟

مک مورفی، اعتقاد به نیروی منفی و بد حسودی داری؟

در این مورد بعدها یه پستی خواهم نوشت.

دیدن خوشبختی اطرافیانم خودش یجور حس خوبیه. اینکه ببینی دونفر باهم خوبن، همو دوست دارن.

هرچند اگه خودت اون شرایطو نداشته باشی بازم با دیدن اونا حس خوبی پیدا میکنی، خیالت از بقیه راحته که لاقل اونا خوبن!

دلتنگی اتفاق عجیبی ست

گویی که خواهی مرد

اما نمی میری...

 

#جمال ثریا

همیشه بین آلات موسیقی ویولن رو دوست داشتم. گهگاهی به این فکر میکردم که برم و نواختنشو یاد بگیرم. تا اینکه یه موزیکی شنیدم، یه موزیک بی کلام ترکی. یه سازی بود که هم بیقرارم میکرد هم آروم. بالابان...

بالابان یه نوای حزن و سوزی داره، یجور که وقتی میشنوی دلت میگیره. فکر کردم اونقد که من محزونم و درونم آشفته س اگه بخام بنوازمش نوای حزنش مضاعف میشه...

فکر کردم شاید بتونم با نواختن بالابان یه بخش کوچکی از اندوه درونمو آزاد کنم یا انتقال بدم...

فکر کنم اونایی که بالابان مینوازن خیلی غمگینن...

96 سال تجربه های جدید بود. نمیدونم اصلا درسته وقتی سال تموم میشه در موردش نظر بدیم؟ اصلا میتونه معیار باشه؟ خب شاید بتونه معیاری باشه، مثل یک دوره ای که میگذره، مثل دوره اول دانشگاه که وقتی تموم میشه ارزیابیش میکنیم. پس میتونه ملاک باشه.

بعنوان یه دوره میخام نگاش کنم. بنظر خوب شروع شد، با لبخند، شادی. فکر میکردم تا آخر میتونه سال خوبی باشه چون میگفتن سالی که نکوست از بهارش پیداست. ولی خب ابتدای بهار بود و نزدیکای همون نیمه اولش برف تندی بارید، یه دلتنگی خاصی اومد سراغم، بعد بابابزرگ رفت... چه برفی بود، انگار آسمونم یخ زد. با بی میلی تمام برگشتم خابگاه، تو مود درس و دانشگاه نبودم، اینکه بعد از اینکه کنار فامیل بودم دل بکنم و برم.. با اکراه راهی شدم، فکرم ولی تو شهر خودمون و کنار عزیزان جا مونده بود. روزا گذشت، بهار، سه ماه بهار عجیب پر ماجرا گذشت، از ماجراهای احساسی گرفت تا همون داستانای ماجرایی، تجربه های جدید. البته ماجراهای عاطفی و احساسیش بیشتر بود. یجور عجیب گذشت واسم، معلق، دوست داشتم یجور دیگه بگزره ولی یکجور متفاوت از خاسته خودم میگذشت. دقت نکردم و کنترلی روی گذرانش نکردم. اواخر بهار یه اتفاق عجیب افتاد و حال الانمو تحت تاثیر قرار داده.

ولی الان که نگاه میکنم میبینم سال خوبی نبود، نه از لحاظ تحصیلی، نه روحی، نه احساسی، نه... نه.. نه...

تو بگو، بگو برام از سالی که واست گذشت

نمیدونم در جریان اون پسر جوان اردبیلی که خودکشی کرد هستی یانه. خدا بیامرز یه فیلمی از خودش گرفته بود بعد خودشو از بالای یه ساختمون پرت کرد و... . تو پیجایی که فیلمشو گزاشته بودن والبته پیج خودش، کامنتا رو میخوندم. دوتا کامنت خیلی نظرمو جلب کرد، که یکی نوشته بود و دیگری جوابشو داده بود. نوشته بود که کسی که خودکشی میکنه خیلی ترسو و ضعیف هست، جوابشو یکی اینجوری داده بود که خودکشی جرئت میخاد، شجاعت میخاد... شاید کسی که تحمل زندگی در دنیا رو نداشته باشه قوی نباشه ولی بنظرم خودکشی هم آدم قوی میخاد، کسی که جرئت کرده، اونقدر قوی شده که این کارو کرده. خودکشی شجاعت میخاد، اونقدر شجاعت که بتونی خودتو بکشی، بنظرم خودکشی کردن بیشتر از زندگی کردن جرئت میخاد. اگه زندگی کنی بالاخره یجور میگذره، با خواب، با قرص آرامبخش، با گریه، با دلتنگی، با لج کردن و اعتصاب غذا، با زندانی کردن خود، با شادی نکردن، با ناامید شدن، با بیرون نرفتن، با نوشتن، با دارو یا مخدر، با بریدن از همه چی با... . زندگی جاریه و بالاخره میگذره ولی خودکشی جرئت میخاد. 

تابحال در این حد به خودکشی فکر نکرده بودم، تا حالا مشکلات نفس گیری گریبانمو گرفته بودن ولی در این برهه، این ماجرا ها رو نمیتونم تحمل کنم، شجاعت خودکشی رو هم ندارم. در رویاهام به مردن فکر میکنم، به تصادفی که منو خلاص کنه، یا هر اتفاق دیگه ای که میشه باهاش خلاص شم. ولی جرئت خودکشی رو ندارم. 

مثلا یه مشت قرص بخورم که احتمال زنده موندنم هست. جرئت رگ زدنم ندارم، اطلاع دقیقی هم در مورد مرگ با سیانور ندارم.

روزای دلگیر کننده و بسیار بسیار ناخوشایندیه، دلم به اندازه بزرگی و وسعت آسمان گرفته

خودکشی شجاعت میخاد...

یجا میگفت: " خودکشی بهشت است، اگر زندگی برایت جهنم باشد "