لبانت را می بوسم

از هم دور می شویم

و من

مثل کسی که خبر خوبی شنیده

ولی کسی را ندارد تا برایش تعریف کند

به هر رهگذری که میرسم

سلام میدهم...

+ مهدی صادقی

کافه باز بود.

دخترک مکزیکی که قهوه ی هری را داد، جوری نگاهش کرد که انگار زمانی آدم بوده، بیچاره ها زندگی را می شناختند.

دختر خوبی بود.

خب، خیلی دختر خوبی بود.

همه ی آدم ها حکایت از دردسر میکردند. همه چیز حاکی از دردسر بود.

حرفی یادش آمد که جایی به گوشش خورده بود:

زندگی یعنی دردسر

آدم کش ها/ چارلز بوکسفی

چنان احساس تنهایی وحشتناکی حس میکردم که خیال خودکشی به سرم زد،

تنها چیزی که جلویم را گرفت این فکر بود که من در مرگ "تنهاتر" از زندگی خواهم بود

+ ژان پل سارتر

هر ثانیه که می گذرد

چیزی از تو را با خود می برد

زمان غارتگرِ غریبی است

همه چیز را بی اجازه می برد

و تنها یک چیز را 

همیشه فراموش می کند..

حسِ دوست داشتنِ تو را...

+ آنتوان دوسنت اگزوپری