کافه باز بود.

دخترک مکزیکی که قهوه ی هری را داد، جوری نگاهش کرد که انگار زمانی آدم بوده، بیچاره ها زندگی را می شناختند.

دختر خوبی بود.

خب، خیلی دختر خوبی بود.

همه ی آدم ها حکایت از دردسر میکردند. همه چیز حاکی از دردسر بود.

حرفی یادش آمد که جایی به گوشش خورده بود:

زندگی یعنی دردسر

آدم کش ها/ چارلز بوکسفی