من ندا رو فقط یه بار دیده بودم، اونم خیلی واضح در ذهن نداشتم، حتی چهره ش هم بدرستی یادم نمیومد. ازش بخوبی یاد نمیکردن. بارها و بارها شده بود که زهرا بدشو میگفت. منم حرفی نمیزدم و تنها حرفم این بود که من ندا رو یبار دیدم که اونم دقیقا یادم نیس. ولی اینو خوب یادمه که وقتی باهاش احوالپرسی کردم خوب تحویل نگرفت و ازبس این رفتارش غیرعادی بود که من گذاشتم بحساب اینکه شاید اونروز حالش خوب نبود و ناخوش بود. بگذریم. یه شب مونده به روز تولدم رفتیم خونه ندا. اونجا بطور کامل همدیگرو ملاقات کردیم. زهرا میگفت اگه چیزی واستون آورد نخورین ها، دعا و طلسم میخونه و فوت میکنه تو غذا... خلاصه ندا همین که فهمید تولد من فرداس بعد از شام با زیدش رفتن و برام کیک گرفتن با یه دسته گل. اومدن و یه تولد کوچیک واسم گرفتن. خب من اصلا ازش انتظار نداشتم. اتفاقا شب خاطره سازی هم شد واسم. دیگه از اون به بعد ندا رو ندیدم، حرفشم نشده بود. بعد از یه مدت ندا اومد. باهاش یکم هم صحبت شدم، حس کردم دختر بدی نیس، دیدم بنظر مهربون میاد. از اونایی که تا کسیو کمی نشناسه باهاش دمخور نمیشه، این اخلاقش شبیه خودم بود.
نمیدونم چرا یهو ندا اومد به ذهنم، به اینکه اونطوری هم که بدشو میگفتن بد نبود.
میدونی میخام چی بگم؟! میخام اینو بگم که به مرور زمان حقیقت آشکار میشه، اونکه بدیشو گفتن اگه اونطور نباشه با گذشت زمان خوب بودنش ثابت میشه...
زمان چه چیز عجیبیه...
+ نوشته شده در شنبه بیست و پنجم فروردین ۱۳۹۷ ساعت 17:44 توسط Papillon
|
اینجا محل رقص بردگان است