داستان برمیگرده به دوران نوجوونیم..
سال ۸۶، اونموقع دانش آموز دوره پیش دانشگاهی بودم، ولی چون از سوم دبیرستان یه درسم مونده بود فقط میتونستم ترم اول پیش دانشگاهی رو غیرحضوری مطالعه کنم.
من و مهتاب(دوست فابریک دوران راهنمایی و دبیرستان) هردو تو یه شرایط بودیم. اون تجربی بود و من ریاضی، برای اینکه بتونیم بهتر مطالعه کنیم از صبح تا ظهر میرفتیم کتابخونه مرکزی.
نمیخام بحث به جایی که هدفم نیس کشیده بشه ولی مهتاب از لحاظ خونوادگی وضعش داغون بود یادش بخیر... الان ازدواج کرده و خیلی راضیه.. خوشحالم.
تو کتابخونه یه دختر عجیب و غریب هم بود. تیپ و استایل لش و لاتی. آدما معمولا اونجا ثابت بودن و تقریبا هرکس تو جای ثابت خودش می نشست. این دختر یکی دومیز با ما فاصله داشت و گاهی هم سر میز من و مهتاب می نشست.
کتابای مدرسان شریف مطالعه میکرد و از اونجا میدونستیم که دانش آموز نیست و احتمالا دانشجو باشه.
خلاصه نمیدونم چطور شد یهو با این دختر صمیمی شدم. اسمش سمیه بود ولی سُمَن صداش میکردن. ما هم طبق رسم سمن صداش میکردیم.
سمن بسیار دختر بامعرفت و بامرامی بود. عین یه خاهر بزرگتر. سه سال از من بزرگتر بود و داشت واسه کاردانی به کارشناسی میخوند.
اون دوران، یادم نمیاد دقیقا چند ماه بود که هرروز باهم بودیم ولی خیلی دوران عجیبی بود. سمن همیشه پشتم بود. میتونستی رو کمکش براحتی حساب کنی و از لحاظ طبقه اجتماعی هم جزء مرفه ها بودن ولی بسیار متواضع بود جوری که ما اصلا متوجه ثروت خانوادگیشون نشده بودیم.
ظاهر سمن خیلی غلط انداز بود، رفتاراش هم تابو بود. ولی آدم بی بندوبار و منحرفی نبود.
خلاصه کنم که سمن کارشناسی بابلسر قبول شد و رفت، دیگه ارتباطم باهاش کمتر شد و درحد تلفنی بود. کم کم نقشش تو زندگیم کمرنگ شد و بعد از مدتی فهمیدم رفته تبریز و یه کار اوکی پیدا کرده.
دیگه بعد از اون زندگی جوری شد که کاملا ارتباطم باهاش قطع شد. ولی همیشه مرام و معرفش تو ذهنم بود.
تا حدود یک و نیم سال پیش که بطور اتفاقی اینیستاشو پیدا کردم و باهاش ارتباط برقرار کردم، همچنان تبریز بود. خیلی باهم صحبت کردیم، از این چندسال و ...
تو این یک سال و اندی خیلی تلاش کردم که بتونم ببینمش بااینکه فاصله زیادی باهم نداشتیم ولی سمن هربار بهونه تراشی کرد.
دلم باهاش بود و بقول خودمون خراب معرفتش بودم ولی هیچوقت تلاش نکرد بعد از ۱۴سال همدیگرو ببینیم...
تا دیشب که لایو باز کرده بودم و سمن اومد تو لایوم. با پریسا بیرون بودیم. گفت سلام، چه خبر؟ گفتم سمن خیلی دلم برات تنگ شده خیلی تو کف دیدنت بودم ولی پا ندادی...
نوشت تو که هیچوقت وقت نداری!! منم گفتم من بارها و بارها گفتم و این تو بودی که نخاستی..
پریسا پرید وسط حرفامون و گفت خیلی هم دلت بخاد که بیای و ببینیش، الان دیگه دوست منه...
(پریسا و سمن اصلا ربطی بهم ندارن و همدیگرو نمیشناسن)
بعدش لایو رو قطع کردم.
شب موقع خاب فکر کردم که خیلی دنبال سمن دویدم که ببینیم همو ولی هیچوقت نخاست.
به این درک و شعور رسیدم که خیلی وقتا باید دنبال گذشته نری، رهاش کنی، آدمایی که تو گذشته بودن بهتره همون گذشته بمونن، هرچقدرم که خوب بوده باشن واست و کلی مرام و معرفت خرجت کرده باشن..
اینکه تو گذشته باهاشون اوکی بودی دلیل نمیشه الانم باشی. بعضی چیزا تو همون گذشته قشنگتره.
دیشب سمن و گذشته و خاطراتی که باهاش داشتمو دفن کردم...