پاییز اومد، دوباره...

ولی هیچی نتونستم بنویسم، شایدم نخاستم که بنویسم..

تو هم که نیستی، بیشتر از دو ساله که نیستی، ققط به امید تو مینوشتم، وگرنه میزاشتم میرفتم، یا یجای دیگه مینوشتم...

همیشه از طرف خودت تصمیم گرفتی. وقتی وبتو حذف کردی از طرف خودت تصمیم گرفتی، درسته صفحه خودت بود، میتونستی بنویسی یا حذفش کنی ولی مخاطب داشتی، خاننده خاموش هم..

وقتی فکر میکنم به روزایی که از فرط دلتنگی شدید پناه میبردم به وبت، و مثل یه وطن، مثل یه پناهگاه، اونجا آروم میشدم، و الان هم به اون آرامش نیاز دارم، دلم میگیره..

نمیخام از پاییز و رنگ و برگ و خش خش و بارون و باد و دلدادگی و هوای عارفانه و ... بنویسم.

دیگه واسم مفهومی نداره...

نمیدونم تو زندگی قبلیم چه نقشی داشتی، ولی میخام فردا ببینم..

پاییز اومد با دلتنگ کردنش..

کسی که ازش خوشت نمیاد، زیاده. میاد، سخت میره.

کسی هم که ازش خوشت میاد، خیلی کم پیدا میشه، اومد هم شرایطش اوکی نیس، یا طوریه که تورو نمیخاد...

مودم خیلی پایینه این روزا، جالب نیس

چرا اینجوریه؟!

رابطه بین انسانها عجیب است.

منظورم این است که برای مدتی با کسی هستی،

با آنها میخوری، میخوابی، زندگی میکنی، دوستشان داری،

صحبت میکنی، میگردی و بعد

همه چیز متوقف میشود...

 

# چارلز بوکفسکی

خیلی حرفا تو دلمه، خیلی فکرا تو سرم...

ولی الان نای بیرون ریختن ندارم فقط میخام بگم تصمیم گرفتم از امشب که بی تفاوت باشم و رها کنم...

اینجوری خودم هم تو آرامشم..

گفت: خانه ها در غیاب ساکنانشان

خواهند مرد،

و سپس به قلبش اشاره کرد

 

#محمود درویش

داشتم میخابیدم متوجه نشدم یهو پشت سرم بدجور خورد به دیوار...

یهو یاد موقع هایی افتادم که بشدت منو میزدی و سرمو میکوبیدی به دیوار..

من تو شرایط بدی گیر افتاده بودم که مجبووور بودم تحمل کنم، مجبووور‌.

یاد شبی افتادم که داشتی خونتو ترک میکردی با اینکه تقصیر خودت بود و میخاستی نصف شبی منو تو اون خونه بزرگ و مخوف تنها بزاری و من نمیزاشتم که بری و پابرهنه پشت سرت تا دم در تو حیاط دویدم و تو برگشتی و سرمو گرفتی و چندبار کوبیدی به دیوار حیاط که سیمان و سنگ تیز داشت. سمت راست سرم. تو تاریکی جرقه ای که تو مغزم بخاطر ضربه ها ایجاد میشد رو کاملا یادمه. مثل اینکه همین الان دارم میبینمش..

من قبلا واسه یه نفر آرزو کرده بودم تو همین پیج. یهو اومدم خوندم دیدم دقیقا همونا واسش برآورده شده. حالا میخام تو این حال خراب و دل تنگ و سوخته و یادآوری گذشته واست آرزو کنم.

مگه با کسی که آدمو دوس داره یا روش حساسه و جز محبت و خوبی و صبر و تحمل کار دیگه ای نکرده، اون رفتارایی رو میکنن که تو با من کردی؟؟

مگه با آدم درمانده وابسته و دلبسته اون کارایی رو میکنن که تو با من کردی؟

مگه من جز وفاداری و صبر و تحمل کار دیگه ای کرده بودم که جوابم این باشه؟ این حق من بود؟؟

واست آرزو میکنم درمانده بشی، بدبخت بشی، به خاک سیاه بشینی، ثروت و قدرت و همه چیتو از دست بدی و بلای خیلی بدی سرت بیاد طوریکه بفهمی دل منو خانوادمو چطور سوزووووندی و ما فقط نگاه کردیم. برات آرزو میکنم بدجوری بدبخت و آواره بشی، بدجووور تنها بشی و فقط منو بخاطر بیاری.

مینویسم که بمونه به یادگار.

من هیچوقت نمیبخشمت، هیچوقت...

ای کاینات با دل تنگ و سوخته امشب از من بشنو با حال خراب...

دنیا را گشتم بدون تو

در ۱۹۰۲ بدنیا آمدم

دیگر به شهر زادگاهم بازنگشتم
اصولا بازگشت را دوست ندارم.
در سه سالگی نوه‌ی پاشائی بودم در حلب.
در نوزده سالگی دانشجوی دانشگاه کمونیستی مسکو
در چهل و نه سالگی بار دیگر به دعوت کمیته‌ی مرکزی در مسکو.
از چهارده سالگی شعر سروده‌ام.
بعضی‌ها انواع گیاهان را خوب می‌شناسند،
بعضی‌ها انواع ماهی‌ها را
من انواع جدائی‌ها را.
بعضی‌ها نام ستارگان را از حفظ می دانند
من نام حسرت‌ها را.
در زندان خوابیدم، در هتل‌های بزرگ هم.
گرسنه بوده‌ام، اعتصاب غذا کرده‌ام،
و تقریبا لذتی غذائی هم نیست که نچشیده ام.
در سی سالگی حکم به اعدامم دادند
در چهل سالگی خواستند مدال صلح به من بدهند
که دادند.
در سی و شش سالگی شش ماه طول کشید از سیمانی ۴ متری عبور کنم
در پنجاه ونه سالگی پراگ تا هاوانا را در ۱۸ ساعت پیمودم.
لنین را ندیدم اما در ۱۹۲۴ بر سر تابوتش نگهبانی دادم
و در ۱۹۶۱ او را در کتاب‌هایش دیدار کردم.
بیهوده تلاش می‌کنند مرا از حزبم جدا کنند
من زیر بت‌های سرنگون‌شده هم له نشدم.
در ۱۹۵۱ با دوستی جوان در دریای سیاه از مرگ گذشتم
در ۱۹۵۲ چهار ماه درازکش با قلبی خراب در انتظار مرگ خوابیدم.
همیشه به زنانی که دوستشان داشتم بسیار حسادت ورزیدم
اما هرگز به کسی حسرت نبردم حتی به چاپلین.
به زنانم خیانت کردم
پشت سرشان بدگویی نکردم.
می خوردم، معتاد نشدم
و شادم که با عرق جبین نان در آوردم
در رودربایستی دیگران دروغ گفتم
گاهی هم به هیچ دلیلی دروغ نگفتم.
سوار قطار، هواپیما و ماشین شدم
خیلی‌ها نشده‌اند.
به اُپرا رفتم
خیلی‌ها نرفته‌اند، حتی نامش را نمی‌دانند.
از بیست سالگی به این‌طرف به خیلی جاها هم که مردم می‌روند نرفتم: مسجد، کلیسا، معبد، کنیسه
اما فال قهوه گرفتم.
کتاب‌هایم به سی چهل زبان منتشر شده‌اند
اما به ترکی خودم در کشورم ترکیه ممنوع‌ هستند.
سرطان نگرفته ام
قرار هم نیست بگیرم
هرگز نخست‌وزیر و این‌جور چیزها نخواهم شد
چندان میلی هم ندارم.
در هیچ جنگی شرکت نکردم
نیمه‌شب‌ها به پناهگا ها نرفتم
زیر بمباران‌ها خود را به زمین نینداختم
اما در شصت سالگی شوریده سر عاشق شدم
سخن کوتاه،
رفقا امروز در برلین حتی اگر از غصه دق کنم می‌توانم بگویم «مثل یک انسان زیسته‌ام.»
و چه‌قدر دیگر زنده‌ خواهم بود و بر سرم چه‌ها خواهد آمد،
که می‌داند؟
۱۱سپتامبر ۱۹۶۱ برلین / ناظم حکمت

 

پ. ن: ناظم حکمت رو دوست دارم، شعراش آرومم میکنه...

سُمَن

داستان برمیگرده به دوران نوجوونیم..

سال ۸۶، اونموقع دانش آموز دوره پیش دانشگاهی بودم، ولی چون از سوم دبیرستان یه درسم مونده بود فقط میتونستم ترم اول پیش دانشگاهی رو غیرحضوری مطالعه کنم.

من و مهتاب(دوست فابریک دوران راهنمایی و دبیرستان) هردو تو یه شرایط بودیم. اون تجربی بود و من ریاضی، برای اینکه بتونیم بهتر مطالعه کنیم از صبح تا ظهر میرفتیم کتابخونه مرکزی.

نمیخام بحث به جایی که هدفم نیس کشیده بشه ولی مهتاب از لحاظ خونوادگی وضعش داغون بود یادش بخیر... الان ازدواج کرده و خیلی راضیه.. خوشحالم.

تو کتابخونه یه دختر عجیب و غریب هم بود. تیپ و استایل لش و لاتی. آدما معمولا اونجا ثابت بودن و تقریبا هرکس تو جای ثابت خودش می نشست. این دختر یکی دومیز با ما فاصله داشت و گاهی هم سر میز من و مهتاب می نشست. 

کتابای مدرسان شریف مطالعه میکرد و از اونجا میدونستیم که دانش آموز نیست و احتمالا دانشجو باشه.

خلاصه نمیدونم چطور شد یهو با این دختر صمیمی شدم. اسمش سمیه بود ولی سُمَن صداش میکردن. ما هم طبق رسم سمن صداش میکردیم.

سمن بسیار دختر بامعرفت و بامرامی بود. عین یه خاهر بزرگتر. سه سال از من بزرگتر بود و داشت واسه کاردانی به کارشناسی میخوند.

اون دوران، یادم نمیاد دقیقا چند ماه بود که هرروز باهم بودیم ولی خیلی دوران عجیبی بود. سمن همیشه پشتم بود. میتونستی رو کمکش براحتی حساب کنی و از لحاظ طبقه اجتماعی هم جزء مرفه ها بودن ولی بسیار متواضع بود جوری که ما اصلا متوجه ثروت خانوادگیشون نشده بودیم.

ظاهر سمن خیلی غلط انداز بود، رفتاراش هم تابو بود. ولی آدم بی بندوبار و منحرفی نبود.

خلاصه کنم که سمن کارشناسی بابلسر قبول شد و رفت، دیگه ارتباطم باهاش کمتر شد و درحد تلفنی بود. کم کم نقشش تو زندگیم کمرنگ شد و بعد از مدتی فهمیدم رفته تبریز و یه کار اوکی پیدا کرده.

دیگه بعد از اون زندگی جوری شد که کاملا ارتباطم باهاش قطع شد. ولی همیشه مرام و معرفش تو ذهنم بود.

تا حدود یک و نیم سال پیش که بطور اتفاقی اینیستاشو پیدا کردم و باهاش ارتباط برقرار کردم، همچنان تبریز بود. خیلی باهم صحبت کردیم، از این چندسال و ...

تو این یک سال و اندی خیلی تلاش کردم که بتونم ببینمش بااینکه فاصله زیادی باهم نداشتیم ولی سمن هربار بهونه تراشی کرد. 

دلم باهاش بود و بقول خودمون خراب معرفتش بودم ولی هیچوقت تلاش نکرد بعد از ۱۴سال همدیگرو ببینیم...

تا دیشب که لایو باز کرده بودم و سمن اومد تو لایوم. با پریسا بیرون بودیم. گفت سلام، چه خبر؟ گفتم سمن خیلی دلم برات تنگ شده خیلی تو کف دیدنت بودم ولی پا ندادی... 

نوشت تو که هیچوقت وقت نداری!! منم گفتم من بارها و بارها گفتم و این تو بودی که نخاستی..

پریسا پرید وسط حرفامون و گفت خیلی هم دلت بخاد که بیای و ببینیش، الان دیگه دوست منه... 

(پریسا و سمن اصلا ربطی بهم ندارن و همدیگرو نمیشناسن)

بعدش لایو رو قطع کردم.

شب موقع خاب فکر کردم که خیلی دنبال سمن دویدم که ببینیم همو ولی هیچوقت نخاست. 

به این درک و شعور رسیدم که خیلی وقتا باید دنبال گذشته نری، رهاش کنی، آدمایی که تو گذشته بودن بهتره همون گذشته بمونن، هرچقدرم که خوب بوده باشن واست و کلی مرام و معرفت خرجت کرده باشن..

اینکه تو گذشته باهاشون اوکی بودی دلیل نمیشه الانم باشی. بعضی چیزا تو همون گذشته قشنگتره.

دیشب سمن و گذشته و خاطراتی که باهاش داشتمو دفن کردم...

 

دیشب جواب یکی از سوالایی که گهگاهی به ذهنم میومد و مدت زیادی بود که ذهنمو درگیر کرده بود رو پیدا کردم:

- چطور خیلیا راحت میتونن دست هرکسی رو بگیرن(منظورم دست تو دست بودنه) یا راحت باهرکسی اوکی باشن یا راحت باهرکسی بخابن بدون اینکه حسی بهش داشته باشن؟؟؟

+ چون قبلا یه نفرو داشتن که فقط با اون اوکی بودن و دیگه بعد اون مهم نیس که کی باشه.. چون دیگه نمیتونن کسی رو دوست داشته باشن و قلبشون دیگه خالی شده، چون کسی واسه دوست داشتن ندارن..

و اگر گمان کردی که
 من دلتنگت نیستم ،
از خدا طلب بخشش کن !
چون

انَّ بَعضَ الظَّنِّ اِثمًُ..

بعضی از گمان ها گناهند...