همیشه سعی کردم خودمو تو قید و بند نگه دارم، سعی کردم از اون چهارچوبی که اسمش انسانیته خارج نشم، سعی کردم از مرزها رد نشم. خب، تو قید و بند بودن خیلی مشکله.. تا اونجایی که یادم میاد سعی کردم وسوسه ها رو نادیده بگیرم، بعضی وقتا پشیمون شدم، یعنی بعضی افراد پشیمونم کردن، چون براشون زیادی مقید بودم.. پشیمون شدم چون ارزششو نداشتن که پابند باشم ولی با اون حال بازم نخاستم که خط و مرزو بشکنم..

به این فکر میکردم که اگه نخام تو قید و بند باشم از همه عوضی تر میشم، عوضی بودنو خیلی خوب بلدم، بهتر و خوبتر از همه ی عوضیای عوضی. با وجود پشیمانی بازم میخام خودمو تو قید و بند نگه دارم، البته دیگه نمیخام پابند کسی باشم، خب تنهایی از همه چی بهتره!

تو قید و بند بودن و خود رو تو قید و بند نگه داشتن باهم فرق میکنه! ولی دومی سخت تره و من همیشه سخت تر رو انتخاب کردم...