سعید پارت اول
تقریبا دو ماه میشه که رابطمو بطور جدی و کلا با فابریکم تموم کردم. یه رابطه ای که یکی دوماه دیگه میشد چهارساله..
یه روز اواسط اسفند پارسال داشتم از سر کار برمیگشتم. اخمام تو هم بود. شاید دلیلش رابطه تموم شدم بود. داشتم میرفتم سوار تاکسی بشم که دیدم یه ماشین جلو پام ترمز کرد. یه سانتافه سفید که علیرغم بارونی بودن اونروزها، بسیار تمیز بود. یه پسری که به قیافش میخورد خیلی به قول خودمون شلوغ باشه. لبخند زد و دندونای لمینتش پیدا بود، کاملا بلیچ و سفید. گفت کجا میری برسونمت. نزدیک محل کارم بود و ظهر بود و ترافیک، نمیدونم چرا با دیدنش اخمام باز شد. یه لبخند ملایم زدم. نمیخاستم اونجا تابلو بشه درو باز کردم و سوار شدم. یه پسر از خود راضی بنظر میومد. فکر میکردم از خودم کوچیکتر باشه تا اینکه گفت متولد 64 هست. از سن و سالش خوشم اومد. ارشد روانشناسی، یه پسر بیخیال و ولخرج و کاملا مشخص بود که خیلیا تو کفش باشن. کت چرم مشکی، بلوز مشکی، شلوار جین مشکی و کفش گلودار مردانه مشکی، صورتش سبزه بود، موهای پرپشت و مشکی و چشماش قهوه ای کمی روشن و گیرا. خنده هاش بیشتر توجهمو جلب میکرد چون درتضاد با اونهمه سیاهی، سفید بود. خودشو بیکار و الاف معرفی میکرد و بقول خودش 25 روز میشد که رابطش تموم شده بود و دنبال دختری پایه میگشت برای خوشگذرونی و مسافرت.
درنگاه اول و برخورد اول بسیار تنفر انگیز بود واسم چون علیرغم از خودراضی بودنش، بنظر میومد غرور اول آشنایی و آدابشو یا بلد نبود یا رعایت نمیکرد.
برای اینکه دعوت نهارشو قبول کنم خیلی اصرار کرد ولی من طبق عادت همیشگیم و طبق اخلاقی که دارم، دربرخورد و روزهای اول طرف مقابل رو زیاد محل نمیزارم. و هم اینکه این مورد بسیار در نظرم نچسب بود.
به هزار زحمت پیچوندمش و رفتم خونه. حتی شماره اصلیم رو هم ندادم بهش. واسم جزو اون افرادی بود که کلا وقتی آشنا میشم یک ساعت بعد به کل فراموشش میکنم.
اونروز هرچی زنگ زد جوابشو یا ندادم یا دست به سرش کردم. حتی اونقد پیگیر بود و برای من بی اهمیت که قول گرفته بود اونشب شام بریم بیرون و منم فراموش کرده بودم و با دوستام اونشب رو قرار گذاشته بودیم بریم باغشون. سر کار بودم که زنگ زد، گفت من جلوی محل کارتم هرموقع تموم شدی بیا بریم. اونقدر بی اهمیت بود برام که به دروغ بهش گفتم من الان خونه هستم و حالم خوب نیست و دارم استراحت میکنم. هرچقدر اصرار کرد که بیام دنبالت بریم درمانگاه قبول نکردم. چند دقیقه بعد که رفتم سوار ماشین دوستم بشم دیدم همچنان وایساده اونجا. خب بیشعور که نبود شاید میدونست دارم دروغ میگم. ولی اصلا واسم اهمیتی نداشت. رفتیم با دوستام و بعد از مراسم برگشتم خونه. اون خطی که داده بودم بهش هم تو اون یکی گوشیم خاموش شده بود و یادم رفته بود بزنمش شارژ بشه.
صبح پا شدم گوشیو روشن کردم دیدم حدود 20،30تا میس کال ازش دارم. واسم قابل درک نبود که پسری به اون خوشتیپی و خوشگلی اینهمه پیگیر باشه!!!
بازم اهمیت ندادم و به کارام رسیدم. چندبار زنگ زد جواب نمیدادم یا هم اگه جواب میدادم خیلی کوتاه بود و میگفتم کار دارم. تا اینکه نمیدونم چی شد که وقتی زنگ زد خاستم حوصله کنم. پرسید چرا دیشب گوشیم خاموش بود اول بهونه آوردم که سرم درد میکرد و ... . ولی یهو خیلی رک گفتم از دست تو، بس که زنگ میزدی و پیگیر بودی، خب اگه بخام باهات بیام بیرون میام دیگه، ناز که نمیکنم...
همین حرف رو که گفتم گفت اشکال نداره، من دیگه نمیگم، هروقت خاستی خودت بگو...
واسم یکی بود مثل همه اونایی که محل نمیزاشتم ولی نمیدونم چرا راضی شدم فرداش باهاش شام برم بیرون. اومد دنبالم، رفتیم کافه رستوران دوست من. صحبت کردیم و من باز شروع کردم طبق عادت همیشگیم که من فلانم و رو من زیاد تو دوستی حساب نکن و من به کسی زیاد اهمیت نمیدم و من بیسارم و ... .
تغییر مودش رو دیدم، انگار که ازم خوشش اومده ولی بخاطر حرفام نتونست چیزی بگه. ولی یه چیزیو درموردم خیلی درست گفت. گفت شاید با هزار نفر بری بیرون ولی کسی نمیتونه بهت دست بزنه!! ماشالا دیگه خیلی حرفه ای بود و بقول ما ترکها “آدام صرافی“ بود!
اونشب یکم ازش خوشم اومد و کمی نظرم عوض شد. بخاطر پیگیریهاش و اینکه تنها بودم و میخاستم رابطه ای داشته باشم که دیگه پایبند رابطه قبلیم نباشم با خودم کلنجار رفتم که باهاش وارد رابطه بشم.
قدم اول دعوتش برای شب کنارش بودن رو قبول کردم. نمیدونم چطور بعد از رابطه طولانی مدتم به کسی اجازه دادم که از هرلحاظ دلمو ببره. خاستم سعی کنم دنیامو، عقیدمو عوض کنم.
## داخل پرانتز: تو رابطه چندساله مسمومم، فکر میکردم هیشکی واسم اون نمیشه، حتی کسیو نگاه نمیکردم، حتی نمیتونستم به کسی فکر کنم. دوستانم بارها و بارها میگفتن رابطه تو که کات میکنی به خودت اجازه بده بتونی وارد رابطه دیگه بشی، اینکه فکر میکنی جز اون کسی نیست که بتونه از هرلحاظ اوکی باشه واست خیلی خطرناکه، فقط باعث میشه بیشتر وابسته بشی و بیشتر تو اون رابطه سمی غرق بشی. ما درطول این چندسال چندبار کات کردیم و من شاید با یکی دونفر آشنا شدم ولی فقط درحد آشنایی و یکی دوبار بیرون رفتن بود. چون دلم نمیومد جز اون با کس دیگه ای باشم اصلا نمیتونستم. فکر میکردم آسمون دهن باز کرده پارتنر من افتاده و فقط اونه که میتونه باهام اوکی باشه، هیچکس دیگه نمیتونه.
سمانه بارها و بارها میگفت اجازه بده آدمای درستی هستن که بخان باهات باشن، فقط فرصت بده. و من هیچوقت این فرصت رو به هیشکی نداده بودم. ##
اینجا محل رقص بردگان است