تو خابگاه روی تخت دراز کشیده بودم، سر و صدای بچه ها نمیزاشت که بتونم کامل بخابم ولی نیاز داشتم که بخابم. همین که پاشدم یکی بهم گفت گریه کردی؟ گفتم نه! یکم بعد یه نفر دیگه گفت گریه کردی؟! گفتم نه!؟ گفت آخه آرایشت ریخته تابلو هست! منم گفتم  نه دلیلی واسه گریه کردن ندارم فقط خسته‌م! 

دلیلی ندارم.. داشتم به حرفی که واسه توجیه گفتم فکر میکردم.. اینکه همینجوری خسته شدم از رفتنش، یا اینکه دیگه تحمل یه جدایی دیگه رو نداشتم و همچنین آمادگیشو، اینکه یه رابطه تحمیل شد بی اینکه انتظارشو داشته باشم، یا ماههایی که گذشت و رضایتی نداشتم از اینجوری سپری شدنش. از اینکه تو شهری هستم که خیابان به خیابانش خاطره دارم و.... خب اگه اینا دلیل نمیشه پس حتما دلیلی نداشتم که بخام گریه کنم! امشب که داشتم تنها تو خیابون قدم میزدم  بی اراده زدم زیر گریه! بارون میبارید و خیالم راحت بود که کسی نمیتونه اشک رو از قطرات باران تشخیص بده! نمیدونم شایدم میخاستم همه ی شهر اندوه انباشته شده تو دلم رو بفهمن! هواخوریه جالبی نبود، دلم واسه خونه خیلی تنگ شده... خدایا...

+ مک مورفی! چرا هیچی نمیگی...!