دلتنگی عجیبی دارم، میدونم بخاطر روزای پایان سال هست که اکثر آدما اینجورین! خب منم نمیتونم خودمو از افراد دیگه استثنا بدونم ولی خب دلیل دلتنگی من علاوه بر این روزای کسالت بار و خسته کننده یه چیز دیگه هم هست... خب آره! دلتنگ روزای دلنشین گذشته هستم، ماجراهای پیش بینی نشده ولی دلچسب. خیلی دلم میخاست الان برمیگشتم به دو سه ماه پیش، چه روزای قشنگی بود، چقدر خوش میگذشت، خب سختی و خوشی کنار هم معنی پیدا میکنن، سختی هم بود ولی روزای قشنگش هم دلنشین بود. عکسای اون دورانم که دیگه داغ دلمو تازه میکنن و آه و آه و آه... قبلِ این اتفاقات غیرمنتظره خیلی زیبا میخندیدم، شاد بودم، شاید دلم واسه اون خنده ها که بعد از یه مدت طولانی بدست اومده بودتنگ شده، نمیدونم دلایل باهم قاطی شده تا اینروزا عجیب و عجیب دلتنگ بشم... دوس دارم برگرده ولی منتظرم ببینم چی میشه... عجله ای ندارم فقط دارم تماشا میکنم....

تو عشــــــــــق بودے !

این را

از رفتنـت فهمیدم...

 

+ جمال ثریا

همیشه سعی کردم خودمو تو قید و بند نگه دارم، سعی کردم از اون چهارچوبی که اسمش انسانیته خارج نشم، سعی کردم از مرزها رد نشم. خب، تو قید و بند بودن خیلی مشکله.. تا اونجایی که یادم میاد سعی کردم وسوسه ها رو نادیده بگیرم، بعضی وقتا پشیمون شدم، یعنی بعضی افراد پشیمونم کردن، چون براشون زیادی مقید بودم.. پشیمون شدم چون ارزششو نداشتن که پابند باشم ولی با اون حال بازم نخاستم که خط و مرزو بشکنم..

به این فکر میکردم که اگه نخام تو قید و بند باشم از همه عوضی تر میشم، عوضی بودنو خیلی خوب بلدم، بهتر و خوبتر از همه ی عوضیای عوضی. با وجود پشیمانی بازم میخام خودمو تو قید و بند نگه دارم، البته دیگه نمیخام پابند کسی باشم، خب تنهایی از همه چی بهتره!

تو قید و بند بودن و خود رو تو قید و بند نگه داشتن باهم فرق میکنه! ولی دومی سخت تره و من همیشه سخت تر رو انتخاب کردم...

تو خابگاه روی تخت دراز کشیده بودم، سر و صدای بچه ها نمیزاشت که بتونم کامل بخابم ولی نیاز داشتم که بخابم. همین که پاشدم یکی بهم گفت گریه کردی؟ گفتم نه! یکم بعد یه نفر دیگه گفت گریه کردی؟! گفتم نه!؟ گفت آخه آرایشت ریخته تابلو هست! منم گفتم  نه دلیلی واسه گریه کردن ندارم فقط خسته‌م! 

دلیلی ندارم.. داشتم به حرفی که واسه توجیه گفتم فکر میکردم.. اینکه همینجوری خسته شدم از رفتنش، یا اینکه دیگه تحمل یه جدایی دیگه رو نداشتم و همچنین آمادگیشو، اینکه یه رابطه تحمیل شد بی اینکه انتظارشو داشته باشم، یا ماههایی که گذشت و رضایتی نداشتم از اینجوری سپری شدنش. از اینکه تو شهری هستم که خیابان به خیابانش خاطره دارم و.... خب اگه اینا دلیل نمیشه پس حتما دلیلی نداشتم که بخام گریه کنم! امشب که داشتم تنها تو خیابون قدم میزدم  بی اراده زدم زیر گریه! بارون میبارید و خیالم راحت بود که کسی نمیتونه اشک رو از قطرات باران تشخیص بده! نمیدونم شایدم میخاستم همه ی شهر اندوه انباشته شده تو دلم رو بفهمن! هواخوریه جالبی نبود، دلم واسه خونه خیلی تنگ شده... خدایا...

+ مک مورفی! چرا هیچی نمیگی...!