این را
از رفتنـت فهمیدم...
+ جمال ثریا
به این فکر میکردم که اگه نخام تو قید و بند باشم از همه عوضی تر میشم، عوضی بودنو خیلی خوب بلدم، بهتر و خوبتر از همه ی عوضیای عوضی. با وجود پشیمانی بازم میخام خودمو تو قید و بند نگه دارم، البته دیگه نمیخام پابند کسی باشم، خب تنهایی از همه چی بهتره!
تو قید و بند بودن و خود رو تو قید و بند نگه داشتن باهم فرق میکنه! ولی دومی سخت تره و من همیشه سخت تر رو انتخاب کردم...
دلیلی ندارم.. داشتم به حرفی که واسه توجیه گفتم فکر میکردم.. اینکه همینجوری خسته شدم از رفتنش، یا اینکه دیگه تحمل یه جدایی دیگه رو نداشتم و همچنین آمادگیشو، اینکه یه رابطه تحمیل شد بی اینکه انتظارشو داشته باشم، یا ماههایی که گذشت و رضایتی نداشتم از اینجوری سپری شدنش. از اینکه تو شهری هستم که خیابان به خیابانش خاطره دارم و.... خب اگه اینا دلیل نمیشه پس حتما دلیلی نداشتم که بخام گریه کنم! امشب که داشتم تنها تو خیابون قدم میزدم بی اراده زدم زیر گریه! بارون میبارید و خیالم راحت بود که کسی نمیتونه اشک رو از قطرات باران تشخیص بده! نمیدونم شایدم میخاستم همه ی شهر اندوه انباشته شده تو دلم رو بفهمن! هواخوریه جالبی نبود، دلم واسه خونه خیلی تنگ شده... خدایا...
+ مک مورفی! چرا هیچی نمیگی...!
اینجا محل رقص بردگان است